دلتنگی

امروز ناخوادگاه دلم هوای مهسا کرد...مهسا کجایی...؟

بهترین خاطرات زندگی من با مهسا بود ...یادمه همیشه وقتی با هم می رفتیم خرید باید یه بستنی هم میخریدیم...از همون جا سوار تاکسی میشدیدم می خوردیم و می خندیدیم تا میرسیدیم خوابگاه ...یه عالمه خرید رو میزاشتیم تو یخچال و هر دو میومدیم تو اشپزخونه ...قرار بود خورشتا تو درست کنی و منم پلو اش رو ...یادش بخیر ...مهسا میشه با من حرف بزنی ؟؟؟؟...من دلم تنگ شده واسه خنده های از ته دلت ..واسه مامان گفتنت ...واسه روزهایی که بدون من نمی خوابیدی...واسه روزهایی که صورتی رو میبردی حمام ...واسه روزهایی که ساعت ها روی صندلی های خوابگاه بدون هیچ حرفی می نشستیم ..سرت رو روی شانه ی من میزاشتی و به اسمون خیره میشدیم...مهساااا؟؟؟؟مهسااا؟؟؟؟

امروز دلم تو را می خواد ...به مامان عصی زنگ زدم اما فک کنم نماز می خوند جواب نداد ...مهسااا ؟میشه به من زنگ بزنی ....

#روحت _شاد_رفیقم

برای شادی روح مهسا فاتحه ای بخوان...مرسی.

#خدایا، دوستای خوبم را به تو می سپارم.

 

سکوت

دور یه میز بزرگ نشستیم....جلسه ی من با خدای بزرگم

خدایا من میخوام امشب سکوت کنم تو حرف بزنی ...من میخوام امشب بشنوم....

خدایا میخوام امشب تو واسم حرف بزنی ....میشه تو بگی و من فقط گوش بدم؟

همیشه هر منو تو خلوت کردیم من حرف زدم غر زدم ...دلگیر بودم....اما امشب میخوام تو بهم بگی کجا وایسادم....بهم بگی چکار کنم؟

بعد دو ساعت سکوت .....

این جمله از ذهنم میگذره ....#این نیز بگذرد.

بعد یاد دوستم مهسا میافتم (خدا رحمتش کنه) ...هر وقت هر کی ناراحتش میکرد میگفتم مهسا این قدر تو خلوت خودت گناه کردی که خدا چشم بسته و نزاشته آب تو دلت تکون بخوره، پس تو هم امروز واسه بنده هاش چشم ببند و بگذر، دلت رو دریایی کن...اره همینه....دوست داشتم اینو بشنوم.مرسی خدا جونم.

خدایا مرسی که هنوزم باهام حرف میزنی....بهم یاد آوری میکنی که هستی ...همیشه.....مراقبم هستی بیشتر از خودم.خدایا دوست دارم.

#خدایا شکرت

شنبه ی من

سلام اول هفته بخیر و شادی ....خوبی؟؟؟روز دختر مبارکککککککک

هفته ی خوبی انشالله در پیش داریم.

دیروز صبح زود از خواب بیدار شدم ...واای اصلا خوابم نبرد...فکر می کنی ساعت چند؟؟؟؟؟ساعت هفت صبح چشمام کامل باز شد.وای خدا چکار کنم؟؟بدون معطلی از سر جام بلند شدم لباس ها رو تو تشت ریختم اشپز خونه و حال رو جارو کردم و رفتم سراغ میگو هااا...دلم یه باره واسه مهسا تنگ شده ..همیشه مامانش واسمون شاه میگو میفرستاد و اونم با تمام عشق واسه من میگو پلو درست می کردبا کلی ادویجات و مخلفات جور واجور....روحش شاد اون موقع تنها ماستی که خرید می کردیم ماست سون بود و منم همیشه تودو مرحله قاشقم رو می خوردم...یادش بخیر مهسا و الناز می خندیدن میگفتن تو چکار می کنی...

ساعت ها با هم مینشستیم میگو پاک می کردیم میگفت لاله باید این کمرش رو با چاقو یه خط بندازی بعد با هم میرفتیم همه رو میشستیم.بعد میگفت لاله زیاد نباید ابپز کنی چون سفت میشه....وای وای تمام خاطرات اون موقع ها جلو چشمام رد شد...درگیر پخت و پز شدم یه باره نگاه ساعت کردم دیدم ساعت نه نیم هست یه سفره پهن کردم یه صبحونه خوب خوردم و یه قهوه هم واسه خودم درس کردم...خوب بود...دیروز مراسم روز دختر بود.پارسال روز دختر خیلی کادو گیرم اومد...اما امسال هیچی چرااا؟؟؟؟؟؟بهرحال دیروز روز خوبی بود.

دیشب اصلا خوابم نبرد هی در حال روشن و خاموش کردن کولر بودم صبح ساعت 7 از خواب بیدار شدم.با خستگی زیاد...سریع اماده شدم و اومدم کارخونه .مامان مهسا بهم زنگ زد و روز دختر رو بهم تبریک گفتت.وااای خدا بهشون صبر بده کلی باهاش صحبت کردم و احساس کردم دلش گرم شد.

الان ذهنم یه استپی خورد...نمیدونم.خدایا به تو سپردم.

روز دختر بر همه ی  دختران مبارک باد.

عصر چهارشنبه

نگاهم به ساعت بود به خودم گفته بودم که باید ساعت یه ربع به پنچ از دفتر بیام بیرون برم سر جاده و برم شیراز که با عاطفه بریم سر خاک مهسا...اخه چهلم مهسا از راه رسید.هنوز هم باور نمیشه اما هیچ کاری از دستم بر نمیاد جز اینکه صبر کنم.اما برنامه تغییر کرد ساعت 4 سوار ماشین همکارم شدم و به سمت شیراز حرکت کردیم.دلم گرفته بود اما همش به خودم می گفتم لاله به زیبایی خدا نگاه کن ببین چقدر خدا چیزهای قشنگی رو افریده ببین اون کوه رو ...او ابر نگاه کن چقدر شبیه اژده ها شده، وای از دور دانشکده کشاورژی رو مبینم دو ور جاده پر از درخت های افرا زیبا.خب دلم اروم میشه اما هنوز هم باید بیشتر با خودم حرف بزنم.سر بلوار نصر پیاده شدم و زنگ زدم به عاطفه ..عاطفه کجایی؟عاطفه: من تازه دارم میرم سمت پل ولی عصر .خب یاشه منم دارم میام. یه پراید سفید جلو پام ترمز کرد پرسیدم: اقا میرید ولی عصر؟راننده: اره سوار شید. وقتی رسیدم به پل ولی عصر از دو خیابون رد شدم و سمت فلکه مصدق حرکت کردم.خیلی هوا گرم بود روبرو دبیرستان دخترانه ساجده و عاطفه ایستاده بودن .ساجده باید میرفت خونه با هم کلی حرف زدیم و خداحافظی کردیم. منو عاطفه سوار تاکسی شدیدم و رفتیم گلزار...از گلزار شهدا رد شدیم.عاطفه گقت بریم سر خاک یه سید گفتم بابا بیا بشماریم گفت باشه و شش تا قبر میشماریم ...قبول؟ گفتم باشه.وااای ششمین قبر،  سر خاک سید حسن درستواره  ایستادیم.گفتم عاطفه باورم نمیشه..گفتی سید خدا سید هم واسمون انتخاب کرد.کمی دعا کردیم به سمت قطعه 55 رفتیم.همه جا رو صندلی گذاشته بودن مامان مهسا و اقوام همه بودن ...عمه اش که یه خورده مهسا شبیه اش بود به رسم ابادنی ها عزا داری می کردم...جیگرمون اتیش گرفته بود عاطفه از اولش گریه کرد تا اخرش...ساعت 6 نیم خداحافظی کردیم و دوباره برگشتیم سر خاک شهدا، عاطفه گفت دوباره بریم سر خاک سید حسن گفتم اره بریم اولش پیدا نمی کردیم..یه باره قبر شهید دوران رو دیدم گفتم عاطفه قبر شهید دوران هستا...گفت اره من تا اومدیم دیدم تو همین سمت رفتیم ...کلی گشتیم تا تو قطعه محمد رسول الله دیدیمش و کلی دعا کردیم.دلمون اروم شده بود با سرعت از دارالرحمه اومدیم بیرون و یه تاکسی گرفتیم و برگشتیم ولی عصر هر دو تشنه شده بودیم. و اومدیم یه لیوان تخم شربتی خریدیم و در حین خرید کلی عاطفه با فروشنده کل کل کرد و خندیدیم...و قدم زنان به سمت ترمینال حرکت کردیم اینقدر با هم حرف زدیم و موقع خداحافظی همو بغل کردیم و من سوار تاکسی زرقان شدم و هنوز هیچ مسافری نیومده بودم واسه همین عکسی از قبر مهسا گرفته بودم رو پست کردم.کم کم دو سه نفر اومدن و ماشین به سمت زرقان حرکت کرد.از کنار یه نیسون ابی رد شدیم که پشتش نوشته بود دهندونه ی حاج حسن برای شما، یه باره یه موتور که مثل اتوبوس سوار شده بودن از کنارمون گذشت...خیلی جالب بود ...چشمام رو بستم کل روز از جلو چشمام رد شد.....ساعت 8 نیم به زرقان رسیدم.خیلی خسته بودم تا رسیدم خونه خوابم برد و ساعت 11 بیدار شدم و یه لیوان اب خوردم و مجدد خوابم برد تا صبح ....

یه روز تو ، میتونه پر از خاطرات تلخ وشیرین هست اما تو باید تعیین کنی که چه معنایی باید ازش برداشت کنی.

دل نوشته ی زندگی من

سلام لیلای من صبحت بخیر...امروز اول اردیبهشت ماه رو به تو و به همه ی  دوستام تبریک  میگم.

مهسا متولد 7 اردیبهشت ماه همیشه از بهترین و قشنگ ترین ماه تولدش میگفت مهسا صاف مینشست و با غرور زیبایش می گفت  شیراز باشی و تولدت در دل اردیبهشت یعنی خوشبختی پاچه ات رو به معنای واقعی گرفته...میگفت برو بچه برو ای حرفا نزن میام براتاااا .ادامه میداد میگفت میدونی لاله اردیبهشت، ماه عشاق هست و من چقدر عاشقم چقدر خدا منو دوس داره ...دلت سوزز....میگفتم دختر برو خدا روزی ات یه جا دیگه بده اصلا  مهسا هر کاری کنی به بهمن نمیرسی بهمن ماه تو دل زمستان پر از زیبایی هایی که باید چشم بصیرت داشته باشی نداری اصلا چشم بصیرت تو نداری...میگفت اخه اردیبهشت بدون چشم بصیرت قشنگگگه...لاله به قول دارابی ها انکمون نکن...و الحق که راست میگفت چقدر خدا دوسش داشت که زود برگردونش پیش خودش...چقدر حرفاش درست بود اون خوشبخت ترین دختر دنیا بود.

اردیبهشت بدون مهسا هیچ زیبایی نداره مگر میشود مهسا نباشه و اردیبهشت برقرار باشه؟؟؟میشه؟ لیلااا؟کجایی؟

لیلا همیشه با مهسا میرفتیم باغ ارم ساعت ها مینشستیم و با هم حرف میزدیم نزدیک های دیوار های  اخر باغ خلوتگاه منو مهسا بود چقدر غر میزد...میشه یک باره دیگه من صدای غر زدنش رو بشنوم؟؟؟نه میدونم نمیشه اما من که میتونم غر بزنم واسه تو اره؟لیلااا؟؟اره که میشه.

یادمه لیلا پیام هایت را برای مهسا فوروارد کردم گفتم لیلا گفته دعا می کنم، مطمنم که خوب خوب میشی ومیای و من دوباره کنارت با تو اردیبهشت خرداد تیر مرداد شهریور مهر ابان اذر دی بهمن اسفند رو جشن میگیرم...کجایی مهسا؟؟؟مهسااا میشه جوابم رو بدی؟؟؟هیچ وقت منو منتظر نمیزاشتی؟؟؟امروز من بدون مهسا اما لیلا رو دارم.لیلا میشه تو جوابم رو بدی؟؟؟

امروز صبح لیلا جانم ، با گلدون مهسا حرف زدم بهش گفتم خوب رشد کن باید بزرگ بشی و قد بکشی...باید تمام خونه رو پر کنی ...بزرگ میشه مگه نه؟؟؟

لیلا امروز بهتر از قبل درک کردم و میدونم یک لحظه هم یک لحظه است..اگر گذشت دیگه برنمیگرده.با خودم عهد کردم که مراقب ادم هایی باشم که مثل مهسا برایم ارزشمند بودن مثل مهسا برایم هدیه ایی از خداوند بودن...مهسا زنده اس اما من فقط می تونم باهاش حرف بزنم...دوست ندارم برای دیگر عزیزان بگویم ای کاش ...و این ای کاش بدترین حسرت دنیاست.

لیلا واسه مهسا دفتری از خاطرات نوشته بودم فکر می کردم وقتی من نیستم اون دفتر بودن منو جبران می کند دفتری که هر وقت از اون میگفت لبهایش از شکوفه ها پر میشد بهترین یادگاری که میتوانستم به او بدهم اما یادگار های زیادتری به من داد میدونی اخرین یادگاری اش خوابی بود که  قبل از رفتنش به سراغ ام اومد تو  خوابم  چهره اش زیباترین چهره بود دلم را اروم کرد و اروم از کنارم رفت.

لیلا هر روز قبل از پیاده روی برای مهسا دعا می کنم و بعد از پیاده روی برای بودن تو کنار خودم...لیلا بودن تو به قول نادر ابراهیمی مثل یک لیوان اب هست که شبیه دریاست.این قدر ژرف و گسترده.این قدر بینهایت زیبا.

لیلا میدونی دوستهای زیادی در زندگیم دارم که هر کدام برایم قشنگ ترین حس های دنیا هستند...#فاطمه پاکپور #راضیه کلانتری #محبوبه جمشیدی #زهرا سبزی #مریم ابراهیم زاده #سمیه نظری #زهره بابادی #پروین کارگر که امروز تولدش هست..پروین از همین تریبون بهت تبریک میگم.#عاطفه انتظار #سمانه مرادی #فاطمه شفیعی سروستانی  و خاله شهلا در همه ی این سال ها تعداد کسانی که در زندگی من موندگار شدن فقط همین ها هستند، همین ها هستند که برایم هر کدام زیبایی های خودشان را دارند. هر روز برای تک تکشون دعا می کنم برای تک تک دوستانم از ته دلم بهترینم ها رو میخواهم.

لیلا امروز بیشتر از هر کدام از دوستانم، تو کنارم هستی برایم نقش هایی بازی می کنی که در هر نقشی بهترین خودت را ارائه میدهی و من از بودن کنار تو خوشحالم.خدایا تو برایم همه ی دوستانم را حغظ بفرما.

لیلا ی من تو همانی که مرا میفهمی.چطور میتوانم جبران خوبی هایت را کنم.در این شهر غریب، بودن یک همدم یعنی خوشبختی.امروز من میگم خوشبخترین دختر دنیام.خدا واسم بهترین هاشو واسم قرار داده.خدایا شکرت.

مهسای من

شب قبل خواب عجیبی دیدم ..مهسا شاد و خندون وسط یه مجلس میرقصید و من هی اش میپرسیدم مهسا چقدر خوشکل شدی و مهسا فقط بهم لبخند میزد...صبح سریع با مامان مهسا تماس گرفتم گفتم خاله مهسا چطوره؟من دیشب خوابش دیدم حالش خیلی خوب بود. گفت خاله می خوام واسه اقا مهدی صبحونه ببرم دعا کن.

عصر حالم اصلا خوش نبود رفتم پیش لیلا تا کمی حالم خوب بهش...تا پروفایل مهسا رو چند بار خوندم....مهسا با همه ی ما وداع گفت...مات و مبهوت چند بار به لیلا گفتم ببین چی نوشته؟؟؟؟ای وای ای وای ای وای ....قلبم دیگه طاقت هیچ چیزی نداشت مگه میشه؟؟؟؟

من تمام انگیزه نوشتن از دست دادم و هنوز هم هیچ نوشته ای به ذهنم نمیرسه....

برای شادی دوستم مهسا نژادیان فر فاتحه ای بخوانید.یک هفته ی سخت رو پشت سر گذاشتم.

مهسا برای من یک دوست یک رفیق یک دخمل یک همراه یک همدم بود...هیچ حرفی نمی تونم بزنم ...

خدایا مهسا را به تو سپردم.میدانم هر کس پیش تو هست دیگر غصه و رنجی نداره.

مهسای من ،هیچ واژه ای کنار هم قرار نمیگیره تا من بتونم بگم..تو رفاقت را برای من تمام کردی.روحت شاد دختر قشنگم.

مهسا

اولین روزی که دیدمش ...یه دختر تپل پر انرژی و خیلی شیطون که بیشتر بچه های خوابگاه خنده شو بیشتر از خودش میشناختن...ترم اول بعضی از رفت و امد ها با هم تنظیم میکردیم رابطه ها در حد معمولی بود...ترم دوم کمی صمیمی تر شدیم..یادمه یه بار از شیراز داشتیم بر میگشتیم خوابگاه..گفتم مهسا یه قولی بهم بدیم؟؟؟گفت چی؟؟گفتم هیچ وقت با هم قهر نکنیم...این عهد و پیمانی هست که من با کسایی که تو زندگیم خیلی با ارزش هستند..میبندم.خیلی وقتاپای قولمون میمونیم و گاهی هم نه...اما مهسا جز اون دسته هایی هست که پای قولمون موندیم...یه روز خیلی شدید دعوامون شد طوری که من از خوابگاه زدم بیرون ...کلافه ترین صورت ممکن بودم...وقتی رسیدم دیدم مهسا سفره انداخته و منتظر من هست انگار نه انگار که دعوامون شده بود..ناهار خوردیم و نشستیم صحبت کردیم و هر دو همو محکم بغل کردیم.حسش خیلی خوب بود..هنوز هم دلتنگ همون روزها میشم ...روزهایی زیادی در کنار هم بودیم و هستیم و خواهیم بود...که میتونم بگم با هیچ چیز نمیتونم عوض کنم.

دو ماه پیش مهسا با ذوق و شوق زنگ زد...مامان یه خبر؟؟منم با ذوق جواب دادم چی شده جوجه ی من؟؟/گفت دختر داره ازدواج می کنه...وااای کلی از پشت گوشی کِل زدم و بیش از اندازه ذوقش کردم ...وای خدا دخمل جوجه ی من داره عروس میشه...خدایا به تو سپردمش.

بچه ها این مهسای من رفیق 13 الی 14 ساله ی منه...خواهش می کنم که از ته دلتون دعا کنید...میدونم که از همین وب خبر های خوبو واستون میزارم با کلی خاطرات خل بازی من و مهسا.

افوض امری الی الله

حال امروز

وسط اوج لبخند و شادی ...دلم یه باره هوای مهسا کرد...گوشی رو برداشتم و چند بار تماس گرفتم اما جواب نداد...با عاطفه تو پارک قدم میزدم که پیام همسرش به دستم رسید...لاله خانم مهسا حالش خوب نیست ..زیر دستگاست...واسش دعا کن..سریع شماره اش رو گرفتم و صدای اشک های اقا مهدی به گوش میرسید..و با صدای غم الود گفت لاله واسش دعا کن...هنگ بودم...امروز یه روز مهم برام بود یه روزی که واسم پر از اشک شوق بود یک باره تبدیل به  روز پر از اشک و پر از غم...

مهسا رفیق چهارده ساله ی من هست ..از اینجا از شما می خوام که واسش دعا کنید.

امروز زنگ زدم به مامانش...حالش داغون بود و فقط گفت لاله مراقب خودت باش...و ادامه داد قبل از اینکه وارد بهمن بشیم گفت مامانی تولد لاله یادت نره...و هر دو زدیم زیر گریه  .اما بعد از خداحافظی دلم خیلی اروم شد...همون موقع نذر شاهچراغ کردم و احساس کردم دلم پر از امید شد.خدایا به تو سپردم.

منو مهسا چهارسال کارشناسی کنار هم بودیم ..دو تا اخلاق کاملا متفاوت...از همون ابتدا گفتم مهسا بدترین دعوامون هم که شد هیچچ وقت قهر نکنیم باشه؟ و سریع بهم نگاه کرد..لاله قول میدم....از ترم اول هم اتاقی بودیم تا ترم اخر...یادش بخیر..خاطرات زیادی دارم که دلم میخواد بنویسیم..و دوباره مرور کنم.

مهسا دخمل من...تو خیلی قوی هستی...و میدونم که صدای منو میشنوی...بهم قول دادی پس پای قولت بمون.زود خوب شو.باشه؟؟؟؟؟

التماس دعا از همه ی دوستان.