سکوت

دور یه میز بزرگ نشستیم....جلسه ی من با خدای بزرگم

خدایا من میخوام امشب سکوت کنم تو حرف بزنی ...من میخوام امشب بشنوم....

خدایا میخوام امشب تو واسم حرف بزنی ....میشه تو بگی و من فقط گوش بدم؟

همیشه هر منو تو خلوت کردیم من حرف زدم غر زدم ...دلگیر بودم....اما امشب میخوام تو بهم بگی کجا وایسادم....بهم بگی چکار کنم؟

بعد دو ساعت سکوت .....

این جمله از ذهنم میگذره ....#این نیز بگذرد.

بعد یاد دوستم مهسا میافتم (خدا رحمتش کنه) ...هر وقت هر کی ناراحتش میکرد میگفتم مهسا این قدر تو خلوت خودت گناه کردی که خدا چشم بسته و نزاشته آب تو دلت تکون بخوره، پس تو هم امروز واسه بنده هاش چشم ببند و بگذر، دلت رو دریایی کن...اره همینه....دوست داشتم اینو بشنوم.مرسی خدا جونم.

خدایا مرسی که هنوزم باهام حرف میزنی....بهم یاد آوری میکنی که هستی ...همیشه.....مراقبم هستی بیشتر از خودم.خدایا دوست دارم.

#خدایا شکرت

حال خوب من

به خودم آمدم دیدم که چه آرام شدم به خودم آمدم نگاه کردم که چه قدر دلم پر از امید شد از تو یاد گرفتم که صبر کنم که چطور میان اشک هایم دستم را بگیرم و بلند شدم و دیدم که خبر های خوب در راه هست به خودم آمدم و دیدم جز تو هیچ کس نمی تواند مرا آرام کند به خودم آمدم و فهمیدم که تنها کسی هستی که در های بخشنده ات به روی همگان باز است  و تو تنهای معبودی هستی که دلم را به تو سپرده ام و خیالم راحت هست که خودت مراقبش هستی ...تو تنها معبودی هستی که دلم را پر از امنیت میکنی....ای معبود مهربانم جز تو هیچ کس نمی تواند که مرا اینگونه محافظت کند.دستانم را به آسمانت بلند میکنم و آرام آرام زمزمه میکنم الله اکبر الله اکبر افوض امری الی الله چشمانم را میبندم وبه  تمام داشته هایم فکر میکنم و سپس نفس عمیقی کشیدم که ناگهان دلم آرام آرام میشود.خدایا شکرت.

 

دل نوشته ی زندگی من

جعبه سنتورم رو باز می کنم و درس سه مضراب مخالف رو با سرعت زیاد می زنم ....هر کجا که نت ها رو فراموش کردم به کتاب کنارم نگاهی می اندازم...این درس برام خیلی لذت ببخش هست...گاهی در حین زدن به خودم میگفتم لاله یکم دقت رو جای سرعت قرار بده...سرعتم رو کم می کردم ولی به چند تا نت نمیرسه که میدیدم دوباره سرعت گرفتم...ای خدا از دست تو لاله...اما بازم سعی می کنم که دقتم رو بالاتر ببرم.سنتورم رو حدودا یک ساعت میشه که دارم تمرین می کنم...کمی خسته شدم و بلند میشم و میرم روی تراس ...صدای نوه های همسایه ام میاد...از بالا یه کوچولو نگاه می کنم یه تشت سفید با دو تا اردک زرد رنگ که اسم یکیشون تپل هست...اسم نوه س همسایه ام سیناست...داره هی با این دو تا اردک حرف میزنه چقدر این صحنه رو دوست داشتم...هوا سرده و من برمیگردم توی خونه.به قول این وریا...افتابش جنگ جنگه...میخوابم تو افتاب و کتابم رو باز می کنم کتاب 5 ثانیه ای کتاب فوق العاده ای هست که واقعا برای هر کاری میتونه بهت کمک کنه...داستان های واقعی از شنونده های تدتاک مل رابینز تو این کتاب از تجربه هاشون گفتن...پیشنهاد میدم که بخونید.یه فصل رو میخونم و تو این افتاب به این قشنگی چیزی جز خواب نمیچسبه که صدای دو تا نوه ی همسایه ام میاد و میگن: خاله لاله....خاله لاله..؟؟دستشون درد نکنه واسم ناهار اوردن واقعا تو این هوا یه ناهار خوشمزه می چسبه.خدایا مرسیییی

هر روز عصر ساعت 5 میرم پیاده روی تند و یه مسیر رو دور میزنم وبر میگردم واقعا لذت بخشه ...دیروز عصر داشتم با دوستم زهره بابادی حرف میزدم که پیام محبوبه رسید...لاله پایه ای بریم پیاده روی...و جواب دادم  کی و کجا..؟ساعت چهارونیم همو دیدیم و از همون لحظه با هم حرف زدیم تا نزدیک ساعت یه ربع به شش واقعا روز خوبی بود و خیلی دلتنگش بودم...کلی خدارو شکر کردم چون قبل از اینکه پیام بده داشتم به زهره میگفتم کاش یکی میومد و یا من میرفتم یه جایی...خدایا مرسی که همیشه قبل از اینکه تو را بخواهم مرا میشنوی.خدایا مرسی...تا رسیدم نونوایی کلی خداروشکر کردم و ازش تشکر کردم.نونوایی خیلی شلوغ بود و هوا خیلی سرد..صف طولانی اما من باید حتما نون میگرفتم...دو تا نون سنگگ کنجدی گرفتم و به سمت خونه حرکت کردم...تا رسیدم تشت دو تا اردک رو دیدم که هر دو کمی ترسیده بودن و دورن تشک ایستادن...اروم در کوچه رو بستم و همین که رسیدم به پله ی اخر ..خاله گفت :لاله شمایید؟میخواستم واست آش رشته بیارم نبودی...گفتم اره با محبوبه رفتم بیرون..جاتون خالی و دو تا تکه نون سنگگ به خاله دادم و خاله هم یه کاسه پر اش داغ با پیازاغ پر، بهم داد...تو این هوا تنها گزینه ای که میتونم بگم خیلی به موقع بود این کاسه پر از اش بود..خدایا شکرت.خدایا این همه لطف و خوبی رو چطور من جبران کنم...خدایا مرسی.

عصر یه عالمه کار دارم که باید همه رو لیست کنم و یکی یکی انجام بدم.پیش به سوی کارهای روزانه ی من.

خدیا بابت تمام خوبی هایت بابت تمام دوستداشتنت ...سپاس.

#حال_خوب_من

دل نوشته ی زندگی من

این روزا همش درگیر جمع کردن وسایل هستیم...

همیشه وقتی می خواهی  از نقطه امن زندگیت دور بشی ...اولش سخته...هر جا نگاه می کنم واسم پر از خاطره اس...هر جا نگاه می کنم اشک تو چشمام جمع میشه ...سه سال تو این خانه برای من پر از تجربه ها و خاطره های زیادی بود..خیلی ها به من سر زدن ..شبهای زیادی رو کنار دوستام بودم...روزهای اول که اومده بودم واسم خیلی سخت بود...چیدنمان خونه میتونم بگم افتضاح بود..اشپزی کردنم هم بینهایت بد...هر چی درست می کردم مستقیم سطل زباله بود...نظم و ترتیب که هیچ...وسایل اشپزخونه بی استفااده..انگار نه انگار که از خوابگاه وارد این خونه شده بودم...

زهره ابجی عزیزیم...وقتی رسید با صبوری تمام وسایلم رو چید..چیدمان رو عوض کرد و بهم دوباره یاد داد...نمیدونم چی شده بود اما حس و حالی هیچی نداشتم....

تو این سه سال میتونم بگم به اندازه ی تمام روزهایی که خوابگاه بودم تجربه کسب کردم...چه شبهایی که تا صبح بیدار بودم..چه روزهایی که کنار بخاری لم میدادم و کنارم پر از لیوان بود...چه روزهایی که دیر میرسیدم و بدون شام خواب میرفتم ...چه شبهایی که با دوستای خوبم تا صبح حرف میزدیم...یادش بخیر ...تموم دوستام خاطره های خوبی از خونه ی من واسم به جا گذاشتن...خدایا مرسی.

این مدت هم که پر شده از خاطرات من و لیلا...از روزهایی که لحظه به لحظه اش تو همین وب نوشتم.....همه رو باید همین جا تو همین دفتر ببندم و یه سر فصل جدیدی باز کنم...که متصل شده به همین فصل..باید خودمو اماده کنم واسه یه زندگی جدید.

تو این مدت یه چیز رو خوب یاد گرفتم ....تو با زندگی هر کاری کنی زندگی هم همین کار را انجام میدهد مثل پژواک در میان دو کوه هست...تو سلام کنی ...سلامی میشنویی...زندگی مثل یه ساز هست اگر شاد بزنی شاد میشنوی و اگر غمگین، غمگین میشنوی...و دومین چیزی که یاد گرفتم...همه ی این روزا میگذره....چون می گذرد غمی نیست...و سومین چیزی که ایمان اورده ام اینه که خدا هیچ وقت دیر نمی کنه...و همیشه بهترین ها را برایت رقم می زنه.....

به این سه جمله ایمان و اعتقاد دارم.

#روزهای خوب منتظر من و توو....(لیلا)