یه چای واسه خودم ریختم و رفتم پشت سیستم نشستم...دلم میخواست امروز کمی متفاوت بنویسم...دلم می خواست امروز از یه زاویه ی دیگه به زندگیم نگاه کنم...دلم میخواست فقط بنویسم...
دفترچه یاداشتم رو از کیفم برداشتم و شروع به نوشتن کردم...
امروز کمی بهتر از دیروز هستم...دیروز پر از سکوت بودم...دلم پر از نگرانی و یکم دست پاچه شده بودم....انگار یه چیزی رو گم کرده باشی و هی دنبالش بگردی اما باز هم نباشه این جوری احساسی داشتم....عصبی و کلاه بودم...کم کم که به غروب نزدیک شدم این کلافگی به اوج خودش رسیده بود...تنها کاری که می تونستم انجام بدم این بود که بلند شم و از خونه بیرون بیام...زدم بیرون و زودتر از همیشه به موکب رسیدم...تنها یه گوشه نشستم...دختری که یه لحظه نمی تونه اروم بشینه الان ساکته ساکت هست...خودم باورم نمیشد...
بعد از مراسم به سمت خونه حرکت کردم وقتی رسیدم اول خونه رو مرتب کردم ظرف ها رو شستم کمی تخمه بو دادم...و کتابم رو به دست گرفتم و شروع به خوندن کردم...کتاب رهایی از دغدغه ها واقعا برای همه واجبه که یه بار بخونند..به احتمالا زیاد تا امروز تمام بشه و کتاب چهار میثاق رو شروع کنم. تو این ماه مطالعه ی کتابم به کمترین مقدار خودش رسیده اما اجازه قطع شدن بهش ندادم..واسه همین دیشب خیلی خوب جلو رفتم و به جمله های خوبی رسیدم که تو همین وب برای شما می نویسم...کتاب برای من همیشه نقش یک دوست یک همراه یک رفیق بازی کرده.
اخر شب منتظر جواب یه پیامم...کجایی الان؟
به خواب رفتم.
و امروز حالم بهتر از دیروز ...خدایا شکرت.
گاهی وقتی تنهایی به چیزهای متفاوت تری فکر میکنی ...چرا های زیادی رو از خودت می پرسی؟...و کمی به بودن ها و نبودن ها توجه می کنی...چی میشه که یه نفر می توانه ذهنت را برای لحظه های از همه چی دور کند و تنها به این فکر کنی که الان در چه حاله...چی میشهه؟؟؟؟؟؟
تنهایی برای خیلی ها غیر قابل تامل هست..اما تنهایی همیشه برای من بهترین بوده...تو تنهایی هایم به چیزهای زیادی رسیدم و از بودن در کنار خودم همیشه لذت بردم...تنها ...تنهایی هست که نمیتوان با کسی قسمت کرد..چرا؟؟؟نمیدانم.
گاهی وقتی نیستی تازه میفهمی چقدر هستی.


+ نوشته شده در چهارشنبه شانزدهم مهر ۱۳۹۹ ساعت
2:24 PM توسط لاله شفیعی سروستانی
|