جمله ای از هاروکی موراکامی

هاروکی موراکامی، یه جایی میگه: «وقتی چیزی مرا رنج میداد، درمورد آن با هیچکس حرفی نمیزدم و به‌تنهایی مشکل را حل میکردم، نه اینکه واقعاً احساس تنهایی کنم، بلکه فکر میکردم انسان‌ها، خودشان باید خودشان را نجات دهند...» در نهایت همه‌ی ما هم روزی به این حقیقت میرسیم که نمی‌تونیم به هیچ‌کس جز خودمون تکیه کنیم ..

دل تنگ

همیشه یاد گرفتم برای حال خوب بقیه یه قدم بردارم و خدا بدون اینکه من بخوام 10 تا قدم واسم بر میداره...سعی کردم تا امروز دوست داشتنم رو فریاد بزنم به ادم هایی که حالم رو خوب می کنند بگم دوستون دارم مرسی که هستید...و این ارامش قلب منه و حالم رو خوب می کنه ..خدا رو، شکر می کنم که خدا دلم رو بزرگ و پر از احساس افریده ...خدایا مرسی ...مرسی که بهم یاد دادی بزرگ به دنیات نگاه کنم.

حالا به یه جا رسیدم که واسه ارامش ادم های زندگیم ..باید کمی دور بشم و دل شکسته ام رو به امام رضا بیسپارم که این دلم رو اروم کنه ...یا امام رضا هیچ وقت بدی کسی رو نخواستم امروز اگر دلم شکسته تو مراقب باش کسی از این دل شکسته، شکسته نشه. دوستم راضیه همیشه میگه:  لاله من از دل تو میترسم ...اگر شکست امون از من میبره..تو رو خدا ناراحت شدی منو نسپار به خدا...و می خندم میگم: مگه من دلم میاد..بهرحال امیدوارم که خدا مراقب دلم باشه.بدجور شکستم..#افوض  امری الی الله  

خوشحال هستم چون پر قدرتم، چون خدا رو دارم  اما دل تنگم اونم فقط خدا ارومش می کنه...

می نویسم دوست اما تو بخوان عشق.

مینویسم همدم اما تو بخوان مادر...

می نویسم رقیق اما تو بخوان ....؟؟؟هر چی که خودت میدانی 

به امید روزهای که هیچ کس از غم کسی خوشحال نباشه.

این قصه به انتها رسید.و این بار کلاغه به خونش رسید.

# خدایا دلش را و دلم را به تو سپردم.

#یا علی

مهسای من

شب قبل خواب عجیبی دیدم ..مهسا شاد و خندون وسط یه مجلس میرقصید و من هی اش میپرسیدم مهسا چقدر خوشکل شدی و مهسا فقط بهم لبخند میزد...صبح سریع با مامان مهسا تماس گرفتم گفتم خاله مهسا چطوره؟من دیشب خوابش دیدم حالش خیلی خوب بود. گفت خاله می خوام واسه اقا مهدی صبحونه ببرم دعا کن.

عصر حالم اصلا خوش نبود رفتم پیش لیلا تا کمی حالم خوب بهش...تا پروفایل مهسا رو چند بار خوندم....مهسا با همه ی ما وداع گفت...مات و مبهوت چند بار به لیلا گفتم ببین چی نوشته؟؟؟؟ای وای ای وای ای وای ....قلبم دیگه طاقت هیچ چیزی نداشت مگه میشه؟؟؟؟

من تمام انگیزه نوشتن از دست دادم و هنوز هم هیچ نوشته ای به ذهنم نمیرسه....

برای شادی دوستم مهسا نژادیان فر فاتحه ای بخوانید.یک هفته ی سخت رو پشت سر گذاشتم.

مهسا برای من یک دوست یک رفیق یک دخمل یک همراه یک همدم بود...هیچ حرفی نمی تونم بزنم ...

خدایا مهسا را به تو سپردم.میدانم هر کس پیش تو هست دیگر غصه و رنجی نداره.

مهسای من ،هیچ واژه ای کنار هم قرار نمیگیره تا من بتونم بگم..تو رفاقت را برای من تمام کردی.روحت شاد دختر قشنگم.

مهسا

اولین روزی که دیدمش ...یه دختر تپل پر انرژی و خیلی شیطون که بیشتر بچه های خوابگاه خنده شو بیشتر از خودش میشناختن...ترم اول بعضی از رفت و امد ها با هم تنظیم میکردیم رابطه ها در حد معمولی بود...ترم دوم کمی صمیمی تر شدیم..یادمه یه بار از شیراز داشتیم بر میگشتیم خوابگاه..گفتم مهسا یه قولی بهم بدیم؟؟؟گفت چی؟؟گفتم هیچ وقت با هم قهر نکنیم...این عهد و پیمانی هست که من با کسایی که تو زندگیم خیلی با ارزش هستند..میبندم.خیلی وقتاپای قولمون میمونیم و گاهی هم نه...اما مهسا جز اون دسته هایی هست که پای قولمون موندیم...یه روز خیلی شدید دعوامون شد طوری که من از خوابگاه زدم بیرون ...کلافه ترین صورت ممکن بودم...وقتی رسیدم دیدم مهسا سفره انداخته و منتظر من هست انگار نه انگار که دعوامون شده بود..ناهار خوردیم و نشستیم صحبت کردیم و هر دو همو محکم بغل کردیم.حسش خیلی خوب بود..هنوز هم دلتنگ همون روزها میشم ...روزهایی زیادی در کنار هم بودیم و هستیم و خواهیم بود...که میتونم بگم با هیچ چیز نمیتونم عوض کنم.

دو ماه پیش مهسا با ذوق و شوق زنگ زد...مامان یه خبر؟؟منم با ذوق جواب دادم چی شده جوجه ی من؟؟/گفت دختر داره ازدواج می کنه...وااای کلی از پشت گوشی کِل زدم و بیش از اندازه ذوقش کردم ...وای خدا دخمل جوجه ی من داره عروس میشه...خدایا به تو سپردمش.

بچه ها این مهسای من رفیق 13 الی 14 ساله ی منه...خواهش می کنم که از ته دلتون دعا کنید...میدونم که از همین وب خبر های خوبو واستون میزارم با کلی خاطرات خل بازی من و مهسا.

افوض امری الی الله

حال امروز

وسط اوج لبخند و شادی ...دلم یه باره هوای مهسا کرد...گوشی رو برداشتم و چند بار تماس گرفتم اما جواب نداد...با عاطفه تو پارک قدم میزدم که پیام همسرش به دستم رسید...لاله خانم مهسا حالش خوب نیست ..زیر دستگاست...واسش دعا کن..سریع شماره اش رو گرفتم و صدای اشک های اقا مهدی به گوش میرسید..و با صدای غم الود گفت لاله واسش دعا کن...هنگ بودم...امروز یه روز مهم برام بود یه روزی که واسم پر از اشک شوق بود یک باره تبدیل به  روز پر از اشک و پر از غم...

مهسا رفیق چهارده ساله ی من هست ..از اینجا از شما می خوام که واسش دعا کنید.

امروز زنگ زدم به مامانش...حالش داغون بود و فقط گفت لاله مراقب خودت باش...و ادامه داد قبل از اینکه وارد بهمن بشیم گفت مامانی تولد لاله یادت نره...و هر دو زدیم زیر گریه  .اما بعد از خداحافظی دلم خیلی اروم شد...همون موقع نذر شاهچراغ کردم و احساس کردم دلم پر از امید شد.خدایا به تو سپردم.

منو مهسا چهارسال کارشناسی کنار هم بودیم ..دو تا اخلاق کاملا متفاوت...از همون ابتدا گفتم مهسا بدترین دعوامون هم که شد هیچچ وقت قهر نکنیم باشه؟ و سریع بهم نگاه کرد..لاله قول میدم....از ترم اول هم اتاقی بودیم تا ترم اخر...یادش بخیر..خاطرات زیادی دارم که دلم میخواد بنویسیم..و دوباره مرور کنم.

مهسا دخمل من...تو خیلی قوی هستی...و میدونم که صدای منو میشنوی...بهم قول دادی پس پای قولت بمون.زود خوب شو.باشه؟؟؟؟؟

التماس دعا از همه ی دوستان.

دل نوشته ی زندگی

گاهی باید خودم رو برای روزهای سخت اماده کنم...روزهایی که خودم با خودم باید طی کنم...اماده ام تا سکوت رو در زندگیم جا بدم...از یه لحظه ی خوب باید گذشت و به روزهای تلخ لبخند زد....ببین زندگی من آماده ی روزهای سختم...یه تصمیم سخت اما بزرگ واسه دل کندن از این دنیا.

یه چیزی رو باید واسه همیشه تو صندوقت نگه داشته باشی و امروز سراغشون بری....مثل در اوج غم تنها بودن...در اوج شادی تنها بودن..میدونی باید در خودت غرق بشی تا یه خود بهتر بسازی.

#آخرین دل نوشته ی زندگی من در این فصل از سال#

#من میدانم که میتوانم ...💋❤💋

#به امید روزهایی که میتوان محکم تر از قبل نفس کشید.

#خدایا سپاس.❤❤❤❤

دل نوشته ی زندگی من

سلام صبح بخیر....

امروز حالم خیلی خوبه ....روزهای تعطیل با اینکه دوس ندارم زیاد تعطیل باشم اما گاهی تین تعطیلی ها کمک میکنه بیشتر کارهای عقب مونده رو جلو بندازم...

امروز قرار شده که واسه بار اول شله زرد درست کنم ...دیشب تمام دستورات لازم رو از لیلا گرفتم..این قدر خوب توضیح داد که احساس میکنم قبلا هم درست کردم ...خیلی وقت بود که دوس داشتم یه شله زرد درست کنم که امروز دیگه برنامه اش چیده شده یه مهمون ویژه هم دارم...مریم گل باغا...قراره بیاد با هم درستش کنیم ...خیلی خوشحالم وقتی مهمون میاد واسم ...احساس میکنم وقتی مهمون میاد خونم همراه مهمونا برکت به خونم افزون میشه...کلا مهمونی رفتم و مهمونی دادن رو دوس دارم.

من اعتقاد دارم وقت برای تنهایی و تنها بودن زیاد ...ولی با هم بودن ها کمه...قبل که بچه بودم هر وقت مامانم میگفت بیا بریم فلان جا میگفم میخوام خونه تنها باشم و امروز حسرت اون روزا تو دلمه واسه همین هر وقت مامانم میگه بریم یه جا سریع می پوشم میگم من اماده ام...بریم .

از کنار هم بودن ها رو نهایت لذت رو ببرید شاید روزی دیر شد

عید تون مبارک امیداوارم که یه عیدی خوب امروز نصیبتون بشه...یه دل شاد یه جیب پر پول به آرامش خاطر یه خنده ی از ته دل اصلا هر چی که خودتون دوس دارید.

دل نوشته ی زندگی من

یه چای واسه خودم ریختم و رفتم پشت سیستم نشستم...دلم میخواست امروز کمی متفاوت بنویسم...دلم می خواست امروز از یه زاویه ی دیگه به زندگیم نگاه کنم...دلم میخواست فقط بنویسم...

دفترچه یاداشتم رو از کیفم برداشتم و شروع به نوشتن کردم...

امروز کمی بهتر از دیروز هستم...دیروز پر از سکوت بودم...دلم پر از نگرانی و یکم دست پاچه شده بودم....انگار یه چیزی رو گم کرده باشی و هی دنبالش بگردی اما باز هم نباشه این جوری احساسی داشتم....عصبی و کلاه بودم...کم کم که به غروب نزدیک شدم این کلافگی به اوج خودش رسیده بود...تنها کاری که می تونستم انجام بدم این بود که بلند شم و از خونه بیرون بیام...زدم بیرون و زودتر از همیشه به موکب رسیدم...تنها یه گوشه نشستم...دختری که یه لحظه نمی تونه اروم بشینه الان ساکته ساکت هست...خودم باورم نمیشد...

بعد از مراسم به سمت خونه حرکت کردم  وقتی رسیدم اول خونه رو مرتب کردم ظرف ها رو شستم کمی تخمه بو دادم...و کتابم رو به دست گرفتم و شروع به خوندن کردم...کتاب رهایی از دغدغه ها واقعا برای همه واجبه که یه بار بخونند..به احتمالا زیاد تا امروز تمام بشه و کتاب چهار میثاق رو شروع کنم. تو این ماه مطالعه ی کتابم به کمترین مقدار خودش رسیده اما اجازه قطع شدن بهش ندادم..واسه همین دیشب خیلی خوب جلو رفتم و به جمله های خوبی رسیدم که تو همین وب برای شما می نویسم...کتاب برای من همیشه نقش یک دوست یک همراه یک رفیق بازی کرده.

اخر شب منتظر جواب یه پیامم...کجایی الان؟ به خواب رفتم.

و امروز حالم بهتر از دیروز ...خدایا شکرت.

گاهی وقتی تنهایی به چیزهای متفاوت تری فکر میکنی ...چرا های زیادی رو از خودت می پرسی؟...و کمی به بودن ها و نبودن ها توجه می کنی...چی میشه که یه نفر می توانه ذهنت را برای لحظه های از همه چی دور کند و تنها به این فکر کنی که الان در چه حاله...چی میشهه؟؟؟؟؟؟

تنهایی برای خیلی ها غیر قابل تامل هست..اما تنهایی همیشه برای من بهترین بوده...تو تنهایی هایم به چیزهای زیادی رسیدم و از بودن در کنار خودم همیشه لذت بردم...تنها ...تنهایی هست که نمیتوان با کسی قسمت کرد..چرا؟؟؟نمیدانم.

گاهی وقتی نیستی تازه میفهمی چقدر هستی.

 

دل نوشته ی زندگی من

نامه ای به لیلا

سلام خوبی؟

امروز 23 شهریور ماه 

کنارتم اما دلم تنگهه...این روزا در به در دنبال خونه ایم..هر جا که میرم نگاه می کنیم قلبم درد میگیره...با ناراحتی فقط میگم بریم.

لیلای من...میدانم که دلت پر از مهربونی هست...قصه های زندگی مرا پر از عشق و محبت کردی ...اما من دوستدارم بیشتر از هر چیزی به خودت فکر کنی...سلامتی تو برای من از هر چیزی مهم تره ...تو خوب باشی من هر کجا که باشم خوبم...خوبه خوب...

لیلای من کم کم به پایان 100 روز پیاده روی نزدیک میشیم...100 پیاده روی روز مساوی با 100 تا حس جدید 100 تا درس اصلا  مساوی با 100تا خاطرهست..

لیلا میدانم این روزا بیشتر از هر چیزی نگران منی میدانم دلت ارامش ندارد ...میدانم ارامشی که به تو برگشته بود دوباره کم رنگ شده...اما من بیشتر از هر چیزی تو برای مهمی ...لیلا اگر یه ذره این نَگرانی و ناارامی به تو صدمه ای وارد کنند من هچ وقت خودم را نخواهم بخشید..من از خدا برای تو ارامش دعا کردم ولی امروز تمام نگرانی هایم را به تو  دادم..لیلا...ببخش منو.

این روزا با هم، هر کجا که فکرش را کنی قدم گذاشتیم. کوچه یا خیابانی نیست که قدم های ما را ثبت نکرده باشد ...این روزا بیشتر از هر زمانی من خدا رو را در تو دیدم..ارامش خودت را برای ارامش من به حراج گذاشتی من چکار کنم با تووو؟؟؟ ...لیلااا ...دلم تنگه.

لیلا امیدوارم که همیشه لبخند را ببینم و کنارت باشم....لیلا...؟

#َدوستدارم.

#قشنگ ترین ملودی زندگی منی.

دل نوشته ی زندگی من

این چند روز همش دنبال خونه هستم...اما مطمنم که خدا یه جای خوب و مناسب کنار تو واسم جدا گذاشته...

دیروز نزدیکای پارک بودم که با زهره تماس گرفتم...میخواستم ببینم با خانمی که قرار بریم خونه رو ببینیم هماهنگ کرده یا نه...؟قرار شد که ادرسش رو مجدد به لیلا بگه...از پارک که بیرون رفتم لیلا رو دیدم ....دوباره تماس گرفتم  و ادرسش رو به لیلا گفت رفتیم به سمت خونه ای در بافت قدیم شهر...هر چی به خونه نزدیک میشدم ...بیشتر غصه می خوردم...در خونه رو زدیم..پیرزنی از پشت در گفت ...کیه؟؟ما هستیم...

وارد خونه شدیم یک دالون بزرگ که شامل دو اتاق روبروی هم بود یه اتاق که یه پیرزن توش رو صندلی نشسته بود یه سئوییت مانند بود و او اتاق دیگری...یه اتاق خالی بو که درش رو واسه من باز کرد گفت اینجاست...اصلا باور نکردنی بود...از دالون که خارج میشدیم وارد یه حیاط دلباز میشدیم حیاطش قشنگ بود ، تهش حمام و دستشویی بود خیلی دور از اتاق خالی.....اصلا حالم بد تر شد...به لیلا نگاه کردم...و گفتم نه نه نه...چطور میشه اینجا زندگی کرد...همه ی ما تا یه چیز بدتر نبینیم شکر نعمت نمی کنیم...#خدایا شکرت..که همیشه کنارمی..خدایا دوستدارم.

موقع خداحافظی...پیرزنی که تو اتاق نشسته بود..گفت چی شد پسندیدی؟؟؟و من انگار کسی که روش نمیشه به ارومی سرم رو تکون دادم گفتن نه...ببخشید...و با لیلا از خونه اومدیم بیرون به سمت 60 متری حرکت کردیم..پیاده روی کردیم و برگشتیم خونه...تو مسیر پیاده روی کلی غر زدم...و بیچاره لیلا  فقط میگفته باشه  درست میشه ...باشه درسته میشه......ای خدااا حودت یاریم کن

من چکار کنم...من چطور میتونم از لیلا دور بشم...لبخندش لبخند من ...غصه اش غصه ی من...من چه کار کنم اخه؟؟؟

واسم دعا کنید....

دل نوشته ی زندگی من

بعضی روزاا انگار یه حجم دلتنگی رو دلت سوار شده ...نمیدونی با این حالت چکار کنی ...اهنگ ها رو پشت هم پلی میکنی اما بازم انگار یه چیزی کم داری...میپرسه چی شده ؟حتی نمیدونم چی شده ..میگه بدم میاد از این روزهایی که الکی حالمون گرفته میشه...یه باره حس می کنم میخوام فریاد بزنم بگم...میخوام پیش تو بمونم...نمیخوام برمم...برم به کی بگمممم...با نگرانی نگاه می کنم  اروم میگه منم دوست ندارم ..منم نمیخوام..اصلا نمیخواد بری.. وقتی وسایلهامو بیرون ریختن من چکار کنم...#خدایا خودت کمکمون کن.

پازل هایی زیادی کنار هم قرار میگیرن که تو رو کامل کنند...احساس می کنم این تکه پازله قسمت اصلی زندگیم رو پر کرده...نفس عمیقی می کشممم و در سکوتی عجیب غرق میشم...صدایی دیگه نمیشنوم...فقط میبینم نوشته منم به خدا بعد از چند سال حالم با تو خوب میشه دوست ندارم بری ...باش..همین..

و من نمی تونم جواب بدم و مات و مبهوت به گوشی خیره شدم.

هزار بار از خودم پرسیدم اخه چراااا؟و این چراااا هیچ جوابی نداشت...

بغضی تو گلوم هست، یه خستگی مفرط تو پاهام ، یه بی حوصلگی تو روزهام...یه کلافگی تو کارام...انگار به پاهام یه قفل بزرگی زدن که حتی نمیتونه یه قدم برداره...

احساس می کنم یه گناه مرتکب شدم که تقاص اش این حال این روزاهام شده...نمیدونم ...

#خدایا یاری ام کن...خدایا پناهم باش...خدایا افوض امری علی الله....خدایا به تو سپردم.

دل نوشته ی زندگی من

دلم شدید گرفته...نزدیک ظهر بود که شماره ی صاحب خونه مون رو گوشی ام افتاد..یه باره گفتم یا ابوالفضل...صدام به لرزش افتاده بود...بعد از احوال پرسی گفت : یه خانه واستون پیدا کردم امروز ساعت شش اونجا باشید..انگار هیچی نمیشنیدم....گفتم چی؟کجا؟...دنیا رو سرم خراب شد..هنوز از ذوق شوقی که قرار دوباره با من تمدید کنه نمیگذشت ...اما...خدایاااا پناهم باش...خدای من...میدونم تو همهیشه هستی...خداااااا میدونم که هیچ وقت تنهام نمیزاری؟....خودم بغل کردم و رو صندلی ام ولو شدم....اشکم در حال سقوطهههه....

اما لالههه تا وقتی خدا رو داری چراااا؟ناراحتی ؟چراااا؟میدونی اصلا باور داری که خدا واست بهترین رو نگه داشته...بخند لاله..چطور بخندم؟ لاله اینو بهم جواب بده  ایا خدا مرده ؟؟؟؟جواب بده؟؟؟؟ نه نمرده ..!سرم پایین انداختم...لاله تا امروز خدا همیشه واست یه راه باز کرده بقیه مسیر هم هموار می کنه...غیر از این نیست...گریه کن، داد بزن، اشک بریز غصه بخور اما هیچ وقت نا امید نشووووو هیچ وقتتت نا امید نشووو...دلت ببند به خدااا ...خداااااا...کجاییی؟دلم می خواد گریه کنم ...لالههه من کنارتم...کی بهتر از خودت بببین منو من کنارتم...وسایلت  توی یه خونه ی جدید با یه عالمه وسایل جدید جا میشه...لاله ؟جانممم...سرت بلند کن و خدا رو شکر کن...زندگی جریان خودش رو دارهههه...خدا صدای دلت رو میشنوه...ازش بخواه...زیاد بخواه...لاله ؟خدا بهترین خدای دنیاست..خدای تو با بقیه خداها فرق داره...تا امروز گلچنین کرده تا امروز خودش انتخاب کرده...باور کن بازم خودش انتخاب می کنه...مشکل رو به خدا بگو و بشین و نگاه کن...به همین راحتی...خدای تو خیلی بزرگه.

خدایا سپاس گزارم...خدایا مرسی...

ذهن اشتفه

احساس می کردم که دیگر نمیتوانم نفس بکشم...ذهنم خسته تز از ان چیزی بود که فکر می کردم دنیا دور سرم مثل گنجشکه زخمی می چرخید...مگر میشود این همه خستگی در من وجود داشته باشد...؟

دوست ندارم صدایی هیچ کس را بشنوم به سکوت و تنهایی نیاز دارم..معادله ها اصلا کنار هم جور نمیشوند...چه کاری از دستم بر میاید؟

لیوان ابی را به دست خودم می دهم ..لاله جان این روزها هم می گذرد  و میدانم که تو سربلند از این مرحله بیرون می ایی...

لحظه ای خوابم میبرد انگار که هزار سال نخوابیده ام ...ساعت رو چک می کنم یک ساعت میشود که بیهوش شدم..پیام لیلا را باز می کنم :لاله جان بیا چایی بخورم؟ توان جواب دادن هم ندارم به هر سختی به طبقه ی پایین  می ایم...هنوز هم خوابم...مثل همیشه چایی لیلا به راه است ...خدایا مرسی

هنوز هم گنگ هستم نمیشنوم حرکت نمی کنم ...اما میدانم که خدا کنارم هست...

خدایا به تو سپرده ام همه ی زندگی ام را...

سهراب سپهری

 ابری نیست

بادی نیست

می نشینم لبحوض:

گردش ماهی ها، روشنی، من، گل، آب

پاکی خوشه زیست

مادرمریحان می چیند

نان و ریحان و پنیر، آسمانی بی ابر، اطلسی هایی تر

لای گل های حیاط رستگاری نزدیک

نور در کاسه مس، چه نوازش ها می ریزد

نردبان از سر دیواربلند صبح را روی زمین می آرد

پشت لبخندی پنهان هرچیز

روزنی دارد دیوارزمان که از آن، چهره من پیداست

چیزهایی هست، که نمی دانم

می دانم، سبزه ای رابکنم خواهم مرد

می روم بالا تااوج، من پر از بال و پرم

راه می بینم در ظلمت من پر از فانوسم

من پر از نورم و شن

و پر از دارو درخت

پرم از راه، ازپل، از رود، از موج

پرم از سایه برگی درآب

چه درونم تنهاست

دل نوشته ی زندگی من

از خواب بیدار شدم بدون هیچ وقفه ای سراغ موبایل ام رفتم...دوباره تماس از دست رفته افتاده بود...چی شده ؟نمیدونم...

تماس گرفتم صداش غم داشت ...چی شده مرضیه؟ حالش خوب به  نظر نمیرسه....چی شده دوسی جونم ؟ با بغض جوابم داد...حالم خوش نیست اصلا چرا همه چی سر من میشکنه؟

گفتم خب بگو چی شده ؟چی سر تو شکسته شده ؟...حرف بزن...

سکوتی بین ما برقرار شد ...یه باره با همون بغض گفت لاله خسته شدم ...دیگه بسه...

و من دوباره پر از علامت سوالم اما باید با دقت بهش گوش میدادم ....ادامه داد

لاله دلم مرگ میخواد...لاله چکار کنم؟تو بگووو؟تو کمکم کن...باهاش دعوا شد سر هیچ و پوچ و اون هر چی خواست گفت و رفت ...و من هنوز سکوت بودم و نمی دانستم از چه میگوید و در اخر گفت...لاله اخه جراااا؟

گاهی باید فقط سکوت کنی  شنونده باشی ...با دقت تمام همه ی حواست رو بزار رو تمام کلماتی که نمیدونی از چی داره میگه...اره باید گاهی فقط بشنوی.

دل نوشته ی من

گاهی تنهایی لذت بخشه...گاهی خوبه بشینی و به خودت به کارات به کارایی که باید انجام میدادی به کارتهای که نباید انجام میدادی به کارهایی که میخوای انجام بدی فکر کنی ...به این ماه به آخر این ماه ،به شروع ماه جدید مرداد ماه فکر کنی ...صادقانه فکر کنی باید چکار کنی تو این چهار ماه گذشته چقدر از خودت از کارات حض کردی چقدر از بودن با خودت لذت ببری چقدر تونستی واسه فردات پس انداز کنی چقدر سرمایه گذاری کردی چقدر کتاب خوندی چقدر یاد گرفتی...گاهی خلوت خوبه ...واسه جواب دادن به تک تک این سوال ها....دفترت رو بردار و بنویس از خودت شروع کن و به اهدافت برس....و من میدانم که میتوانم را در هر جمله ای یاداشت کن.

امروز فردای دیروز است.

حرکت کن چون میخواهی