دل نوشته ی زندگی من

سلام لیلای من صبحت بخیر...امروز اول اردیبهشت ماه رو به تو و به همه ی  دوستام تبریک  میگم.

مهسا متولد 7 اردیبهشت ماه همیشه از بهترین و قشنگ ترین ماه تولدش میگفت مهسا صاف مینشست و با غرور زیبایش می گفت  شیراز باشی و تولدت در دل اردیبهشت یعنی خوشبختی پاچه ات رو به معنای واقعی گرفته...میگفت برو بچه برو ای حرفا نزن میام براتاااا .ادامه میداد میگفت میدونی لاله اردیبهشت، ماه عشاق هست و من چقدر عاشقم چقدر خدا منو دوس داره ...دلت سوزز....میگفتم دختر برو خدا روزی ات یه جا دیگه بده اصلا  مهسا هر کاری کنی به بهمن نمیرسی بهمن ماه تو دل زمستان پر از زیبایی هایی که باید چشم بصیرت داشته باشی نداری اصلا چشم بصیرت تو نداری...میگفت اخه اردیبهشت بدون چشم بصیرت قشنگگگه...لاله به قول دارابی ها انکمون نکن...و الحق که راست میگفت چقدر خدا دوسش داشت که زود برگردونش پیش خودش...چقدر حرفاش درست بود اون خوشبخت ترین دختر دنیا بود.

اردیبهشت بدون مهسا هیچ زیبایی نداره مگر میشود مهسا نباشه و اردیبهشت برقرار باشه؟؟؟میشه؟ لیلااا؟کجایی؟

لیلا همیشه با مهسا میرفتیم باغ ارم ساعت ها مینشستیم و با هم حرف میزدیم نزدیک های دیوار های  اخر باغ خلوتگاه منو مهسا بود چقدر غر میزد...میشه یک باره دیگه من صدای غر زدنش رو بشنوم؟؟؟نه میدونم نمیشه اما من که میتونم غر بزنم واسه تو اره؟لیلااا؟؟اره که میشه.

یادمه لیلا پیام هایت را برای مهسا فوروارد کردم گفتم لیلا گفته دعا می کنم، مطمنم که خوب خوب میشی ومیای و من دوباره کنارت با تو اردیبهشت خرداد تیر مرداد شهریور مهر ابان اذر دی بهمن اسفند رو جشن میگیرم...کجایی مهسا؟؟؟مهسااا میشه جوابم رو بدی؟؟؟هیچ وقت منو منتظر نمیزاشتی؟؟؟امروز من بدون مهسا اما لیلا رو دارم.لیلا میشه تو جوابم رو بدی؟؟؟

امروز صبح لیلا جانم ، با گلدون مهسا حرف زدم بهش گفتم خوب رشد کن باید بزرگ بشی و قد بکشی...باید تمام خونه رو پر کنی ...بزرگ میشه مگه نه؟؟؟

لیلا امروز بهتر از قبل درک کردم و میدونم یک لحظه هم یک لحظه است..اگر گذشت دیگه برنمیگرده.با خودم عهد کردم که مراقب ادم هایی باشم که مثل مهسا برایم ارزشمند بودن مثل مهسا برایم هدیه ایی از خداوند بودن...مهسا زنده اس اما من فقط می تونم باهاش حرف بزنم...دوست ندارم برای دیگر عزیزان بگویم ای کاش ...و این ای کاش بدترین حسرت دنیاست.

لیلا واسه مهسا دفتری از خاطرات نوشته بودم فکر می کردم وقتی من نیستم اون دفتر بودن منو جبران می کند دفتری که هر وقت از اون میگفت لبهایش از شکوفه ها پر میشد بهترین یادگاری که میتوانستم به او بدهم اما یادگار های زیادتری به من داد میدونی اخرین یادگاری اش خوابی بود که  قبل از رفتنش به سراغ ام اومد تو  خوابم  چهره اش زیباترین چهره بود دلم را اروم کرد و اروم از کنارم رفت.

لیلا هر روز قبل از پیاده روی برای مهسا دعا می کنم و بعد از پیاده روی برای بودن تو کنار خودم...لیلا بودن تو به قول نادر ابراهیمی مثل یک لیوان اب هست که شبیه دریاست.این قدر ژرف و گسترده.این قدر بینهایت زیبا.

لیلا میدونی دوستهای زیادی در زندگیم دارم که هر کدام برایم قشنگ ترین حس های دنیا هستند...#فاطمه پاکپور #راضیه کلانتری #محبوبه جمشیدی #زهرا سبزی #مریم ابراهیم زاده #سمیه نظری #زهره بابادی #پروین کارگر که امروز تولدش هست..پروین از همین تریبون بهت تبریک میگم.#عاطفه انتظار #سمانه مرادی #فاطمه شفیعی سروستانی  و خاله شهلا در همه ی این سال ها تعداد کسانی که در زندگی من موندگار شدن فقط همین ها هستند، همین ها هستند که برایم هر کدام زیبایی های خودشان را دارند. هر روز برای تک تکشون دعا می کنم برای تک تک دوستانم از ته دلم بهترینم ها رو میخواهم.

لیلا امروز بیشتر از هر کدام از دوستانم، تو کنارم هستی برایم نقش هایی بازی می کنی که در هر نقشی بهترین خودت را ارائه میدهی و من از بودن کنار تو خوشحالم.خدایا تو برایم همه ی دوستانم را حغظ بفرما.

لیلا ی من تو همانی که مرا میفهمی.چطور میتوانم جبران خوبی هایت را کنم.در این شهر غریب، بودن یک همدم یعنی خوشبختی.امروز من میگم خوشبخترین دختر دنیام.خدا واسم بهترین هاشو واسم قرار داده.خدایا شکرت.

دل نوشته ی زندگی من

سلام امروز یک شنبه 11 ابان ماه 1399

دلم برای نوشتن برای تو تنگ شده بود...امروز به چیزهای زیادی فکر کردم..به اینکه چقدر هر دو ما در زندگی های هم موثر بودیم...و این یعنی بهترین چیزی هیت که میشه تو یه رابطه ی دوستی بهش دست پیدا کرد.خدایا شکرت.

دیروز بعد از اینکه از خونه ی تو اومدم...دلم عجیب برای مریم تنگ شد...احساس می کردم دلم اونجا بود اما جسم تو راه خونه...باید برمیگشتم.خونه از روزی که اومدم شیر اب دستشویی چکه داشت قرار بود که یه نفر بیاد و ان را تعمیر کنه...تا رسیدم خونه، یکم طول کشید که اومدن...بعد از اون زدم بیرون تا یکم خرید کنم..حوصله ی خونه رو نداشتم..کمی قدم زدم و به سمت  نونوایی و میوه فروشی رفتم و سپس اروم اروم به خونه برگشتم.

با بی حوصلگی وارد اشپزخونه شدم..باید دست به کار میشدم..سریع مقداری عدس را پختم و یه عدسی خوشمزه درست کردم کم کم از او بی حوصلگی دور شده بودم و بازم هنوز دلم میخواست تو اشپزخونه بمونم ..واسه همین یه لیوان برنج هم درست کردم...

تا اومدم بشینم دوباره دلم هوای خونه ات کرد...انگار نمیخواست این حس و حال کم بشه...بهرحال دوباره خودم رو با کتاب و پادکست سرگرم کردم...تا شب کمی کوتاه تر بشه.

یه گلدون صورتی رنگ چند وقت پیش مریم به من داده تا واسش گل بکارم ..و قرار بوده یه سر به من بزنه به بهونه ی همین گلدون....اما رفت که رفت...کی بیاد خدا میدونه....کی میخوای بیای مریمی ؟؟؟؟؟

امروز برایت بهترین ها رو ارزو می کنم...واست میخواهم که خداوند بهترین ها رو واست مقرر کند...روزت زیبا...

تو همانی که دلم لک زده لبخندش را...

 

دل نوشته ی زندگی من

دیشب غرق در کتاب  در انسان در جستجوی معنا بودم..تمام صحنه های کتاب به وضوح جلو چشمام نقش میبست...انگار تمام این اتفاق ها همون لحظه داشت رخ میداد...دلم از یه جایی به در می امد ..دکتر فرانکل خیلی قشنگ لحظه ها رو برای ما مجسم کرده...این همه درد این همه شکنجه...این همه دوری...اخه چراا؟؟؟

بعد از این که ناهار فردا رو حاضر کردم خوندن کتاب رو  شروع کردمم تاااا اینکه به ساعت نگاه کردم...چند؟؟ساعت بیست سه بود..

دکتر فرانکل در کتابش از گفتگوی ذهنی خودش با همسرش  این گونه می نویسد « مرا همچون یک قفل بر دروازه قلبت بزنة، چون عشق نیز همانند مرگ قدرتمند است» ..خبری از زنش ندارد اطمینان هم  ندارد که زنده اس اما به یه نکته پی میبرد عشق به معشوق فراتر از عشق زمینی ست که فقط به جسم او توجه می کنی او به معنای ژرف عشق پی میبرد و از درون همسرش را حس می کند...

بار ها تکرار کردم دوباره برگشتم و از نو شروع به خواندن کردم اون احساس در بین تمام نوشته هایش موج می زد...امید داشتن.

فرانکل در این اردوگاه کار اجباری فقط به یک دلیل زنده ماند...چون امید را در دلش حفظ کرده بود.

این کتاب سراسر درس هست و می تونم بگم مثل کتاب وقتی نیچه گریست برایم همان قدر دلچسبه.

خدایا شکرت که توانایی خواندن این کتاب را به من عطا کردی...سپاس می گویم که خدایی مثل تو دارم.خدایا دوست دارم.

 

تو شاهکاری دختر

کتاب بسیار جذاب تو شاهکاری دختر نوشته ی ریچل هالیس 

خلاصه ای از فصل سوم :آن طور که باید و شاید خوب نیستم

«به شدت به کار معتادم.هیچ  اغراقی در کار نیست.جدی جدی معتادم،آن هم از نوع سنگین.متاسفانه حقیقت دارد و خقیقت هم همیشه تلخ است.وقتی فکرش را میکنم ،قلبم به درد می اید.حالا کمی تخفیف می دهم و تلاش می کنم هوای خود را داشته باشم.معتادی رو به بهبودی ام،اما همچنان اعتیادم جدی است.»

«حدود سه سال پیش نشانه های سرگیجه در من دیده شد.در دفتر وقتی از جایم بلند می شدم.سقف بالای سرم می چرخید.گیچ بودم ،چشمانم متمرکز نبودند و بیشتر وقت ها حالت توع داشتم.تا مدتی فکر می کردم باید بیشتر بخوابم،اب بیشتری بنوشم یا کمتر طرف نوشابه  رژیمی بروم.وضع خراب شد دیگر نمی توانستم رانندگی کنم،چون ممکن بود سر خودم و بچه ها بلایی بیاورم.آن وقت تصمیم گرفتم به دکتر مراجغه کنم.»

«او گفت: «همین الان برو خانه ات و هیچ کاری نکن.» متعجب پرسیدم: «ببخشید چی گفتید؟»جواب داد:«گفتم برو خانه و هیچ کاری نکن.راحت و ارام بشین .تلویزیون نگاه کن،کار خاصی انجام نده و یک روز کامل را به همین نحو بگذران .ساید بهنظرت  عجیب باشد؛ اما با این کار متوجه میش.ی که اگر یک ساعت فارغ از همه چیز باشی . به جای دوندگی و کار و فعالیت بی نهایت ،استراحت کنی،هیچ اتفاق مهیبی نمی افتد .فردا از خواب بلند شو و دوباره همین کار را بکن» 

«بعضی لحظات آدم احساس می کند وقت تغییر از راه رسده .گویی آینه ای روبرویتان قرار دارد و احساس می کنید تصویر داخل آن را درست نمی شناسیدمن همیشه تلاش می کردم به خانم ها یاد بدهم چگونه زندگی بهتری داشته باشند.در همه این مدت هم فکر میکردم شایستگی تدریس زندگی را دارم چون خودم خوب زندگی کردن بلدم ،غافل از اینکه در این مدت اصلی ترین کار را فراموش کرده بودم و ان توجه به خودم بود.»

به این چند نکته باید توجه کنیم 

یک )سراغ درمان برویم

دو)دنبال شادی گشتم

سه)برای خود فهرست جدید نوشتم

دل نوشته ی زندگی من

سلاممم صبح بخیر...امروز شنبه و من زودتر از همیشه سر کارم حاضر شدم...

پنچ شنبه سوم مهرماه ساعت یک به سمت خونه ی مادری حرکت کردم حدودا یک ماه بود که به دلیل جست و جوی خونه نرفته بودم...تا رسیدم با فلش های جالبی روبرو شدم..خواهر زاده ی قشنگم تمام مسیر حیاط به اتاقم رو فلش کارری کرده بود...به هر قسمتی میرسیدم یه جمله ی خاله دوستدارم نوشته بود یا یه نقاشی السا و انا...خودش رفته بود یه قایم شده بود...با صدای من...از پشت بغلم کرد...مامانم می گفت از دیشب تا الان داره لحظه شماری می کنه...دلم و.اسه همشون تنگ شده بود...تو این یه ماه هستی بزرگتر شده ...بهش میگم خاله میشه بزرگ نشی...وای خدای من...دورت بگردم خاله جونی...

خیلی وقت بود سمانه رو ندیده بودم...سمانه، فاطمه و دختر خاله ام همگی اونجا بودن...بابام یه منقل اتیش درست کرد و کلی ذرت رو بلال کرد..خیلی به همهی ما چسبید...5 تا ذرت هم دونه کردیم واسه هستی خانم و مهرسانا ذرت مکزیکی اش کردیم...اگر چه به نام اونا و به کام ما....

جمعه قرار شد که من ناهار درست کنم..خورشت قیمه ...با کلی ذوق و شوق اشپزی کردم و بعدش هم با اجی و دختر خاله ام کلی صحبت کردیم...واسه شام هم اجی زهره واسمون املت درست کرد واقعا می تونم بگم فوق العاده شده بود...جای همگی سبز...

صبح با کلی انرژی بیدار شدم اولین پیامی که رو گوشی ام افتاده بود پیام مامان لیلا ...سلام لاله جان ،صبح اولین روز هفته ات بخیر..تا پیامش رو دیدم کلی ذوق کردم...خدایا شکرت...

دل تو دلم نیست دلم میخواد زودی عصر بشه و برم سمت خونه ی قبلی ام. پیش لیلا..لیلا دلم واست تنگ شده..امروز احتمالا کلید خونه رو تحویل بدم و با همسایه ها خداحافظی کنم..هنوز هم باور نمیشه که جابجا شدم...هنوزم باورم نمیشه که از بالای پله ها دیگه نمیتونم صدا کنم لیلا ...لیلا!...اما مطمنم روزهای خوبی در پیش داریم...توکل به خود خداااااا....

تا رسیدم پای سیستمم شروع به نوشتن کردم...امیدوارم که هفته ی خوبی در پیش رو داشته باشیم...خدایا شکرت

دل نوشته ی زندگی من

بعضی روزا انگار تمام حواس خدا به تو هست...هر لحظه شکر کردنش هم بازم کمه...

دیروز یه روز باور نکردنی

ظهر ساعت حدودا 2 نیم بود که ازانس گرفتم اومدم خونه...خیلی خسته و شدیدا به خواب نیاز داشتم...یک ساعت فیکس خوابم برد...به این خواب خیلی نیاز داشتم...به لیلا پیام دادم ...من بیدار شدم...بیداری..؟؟؟تعجیب کرد؟چرا این قدر کم خوابیدی ...؟؟همین قدر بیشتر بدنم لازم نداشت..اومدم پایین یه چای 4 نفره خوردیم و بعدش هم یکم تخمه بو دادیم....

امروز زری کوچولو با دوستش تو کافی شاب قرار داشت...(دهه ی 90 و اغاز دوزهمی ها)...خیلی ذوق و شوق داشت...ما هم اماده شدیم رفتیم.واقعا خیلی خوش گذشت یه روز خوب کنار هم...خدایا شکرت.

وارد موکب که شدیم تا نشستیم فاطمه گفت ..:لاله واست خونه پیدا شده...گفتم:راست میگی؟کجاا؟؟؟وای خدا باورم نمیشد...کلی خوشحال شدم اما یه باره ذهنم هنگ کرد...صدای دوست دارم های لیلا تو گوشم می پیچید...این 100 روز پیاده روی جلوی چشمام رژه میرفت...من چطور از لیلا دور میشدم...من حتی نمیتونستم ذهنم رو اروم کنم...یه باره اشکم جاری شد...دلم میخواست داد بزنم ...دستهای لیلا رو گرفتم...گفتم لیلا..؟من چکار کنم..؟خنده دید و گفت خوشحال باش ...دعایت مستجاب شد..همون چیزی که خودت میخواستی..نزدیک من..یه جای مناسب...دیگه چی میخوای تووو؟؟؟اما اشک تو چشمای من حلقه زده بود و احساس می کردم قلبم کشش نداره ...دستام رو محکم گرفت...و گفت :لاله خیلی خوشحالم...

با مریم و علی و لیلا به سمت خونه حرکت کردیم..یه خونه ی بزرگ دو خوابه با یه اشپزخونه یزرگ ...کاملا دنج و دوستداشتنی ...خدایا شکرت.

دیشب اخر شب ...با مریم که داشتم صحبت می کرد...گفت لاله تو کتاب یک به علاوه یک یه جا اسم تو را نوشتم ..خدایا چقدر بنده های تو مرا شرمنده کردن..خدایا تمام دعاهای بنده های تو مرا به خواسته ام رساند...هزاران بار تو را شکر میگویم.خدایا برای تک تک شون بهترینها را ارزو میکنم.

شب باور نکردنی بود ...اما این جمله رو بارها تکرار می کنم  خدا هیج وقت دیر نمی کنه خدا همیشه خودش راه می گشاید فقط باید صبوری کرد...همین.

از اول پیاده روی بیشتر اوقات به لیلا میگفتم بعد از 100 روز پیاده روی اینحا بلند میشم...و امروز دقیقا همین طور داره میشهه...خدایا مرسی که همیشه کنارمی..خدا شنواست و اجابت کننده..خدایا مرسی..که هوای ما رو داری..خدایا لیلا بهترین همدم منه...به تو میسپارمش...میدانم که حواست بیشتر از هر کسی به او می باشد...میدانم که حال دلش را بهتر از من میدانی ...اللهمم همان که میدانی...

شب عجیب به صبح رسوندیم...شبی که شاید همیشه یاد بشه...لیلا مرسی که همیشه هستی...

لیلا؟ تو زندگی منو عوض کردی..اصلا میتونم بگم کامل یه لاله ی جدیدی ساختی...که خودمم باورم نمیشه...

لیلا...لیلای من...همدم تمام روزهایم...دوستدارم و این روزها را هیچ وقت فراموش نخواهم کرد و همیشه کنارت خواهم ماند و خواهم مُرد...

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

شفای زندگی

#بریده ای از کتاب شفای زندگی لوئیز هی

مقدمه

«همه ما برای تجربیاتمان مسئول هستیم.افکار ما آینده ما را می سازند.بزرگترین قدرت در زندگی ،قدرت در لحظه زندگی کردن است.بزرگترین شکست در زندگی ،حس گناه و نفرت از خود است.

تمام مردم دنیا تصور می کنند که برای ادامه زندگی کافی و لایق نیستند.خوشبختی و بدبختی همگی طرز فکرند و جز افکار به حساب می ایند.چه خوب  که ما میتوانیم افکار خود را به کلی تغییر دهیم.بیماری ها در ذهن شکل میگیرند و از انجا به تمام قسمت های بدن منتقل میگردند و تشدید میشوند.هیچ چیز مانند سرزنش ،احساس گناه و نفرت از خود ما را ضعیف نمی کند.تنها راه درمان بیماری سرطان فراموش کردن ناخوشی هاست.برای شادی روح و جان باید خود راببخشیم و دیگران را نیز مورد عفو خود قرار دهیم.دشوار ترین کار در زندگی درک کردن مفهوم عشق و خوشبختی است.برترین نوع طرف فکر عزت نفس و اعتماد به نفس می باشند.تنها دلیل غیر ممکن ها به ممکن ،عشق است.

زندگی همه ما ارزشمند است. اما ارزش آن را نوع طرز فکر ما تعیین میکند.اگر طرز فکر عالی داشته باشیم.زندگی خودبه خود کامل میشود.حتی اگر هیچ نداشته باشیم.به عقیده من زندگی آغاز و پایانی ندارد.بلکه همانند یک چرخه ای است که دائما دور خود میگردد.حال اگر بخواهیم بدانیم که چه چیزی این چرخه را میگرداند،باید بگوییم که تجربیات ما چنین کاری برایمان انجام می دهند.هرچه تجربیاتمان بیشتر باشند،چرخه زندگی مان راحت تر و سریعتر میگردد و ما را به اهداف مان می رساند.»

«نقطه اوج زندگی آنجایی است که من ایستاده ام.همه چیز خوب است و زیبا زندگی در حال تغییرات و این بزرگترین شانس پیروزی است.پیروزی که سالها برایش تلاش کرده ام و می دانم که روزی به ان دست پیدا می کنم.فقط کافی است خود را بائر کنیمو بدانیم هر لحظه که می گذرد یک قدم به هدفم نزدیکتر میشوم.

این لحظه ،لحظه آغازین فردای من است و من قدردان آن هستم.همه چیز در دنیای من خوب است و من دنیا را با تمام خوبی هایش دوست دارم

دل نوشته ی زندگی من

کارهایی که دوس داری رو لیست کن ...همه ی اونا رو بنویس ...بهشون فکر کن...فکر کن چه کارهایی حالت رو خوب می کنه...؟؟؟

حالا کم کم از دقیقه های کم مثلا از 3 دقیقه شروع کن به انجام دادنشون...برای روز های در پیش، انتخاب های قشنگ یا گزینه های خوب رو  روی میزت بزار ...باید یه کاری کنی ...باید حال خودت رو بهتر کنی ..اره..باید به خودمون کمک کنیم.به همین راحتی.

امروز یه روز جدیده...خدا به همه ی ما 24 ساعت زمان هدیه داده...خب چقدرش سهم خودت هست...چقدرش دوس داری واسه خودت خرج کنی...هااا؟؟؟

بهترین هدیه ای که همه ی ما چه فقیر و چه پولدار به طور مساوی بهمون عطا شده زمان هست...من سعی می کنم این هدیه ی گران بها رو واسه خودم و کسایی که واسم با ارزش هستند مصرف کنم...وقت بزارم واسه ادم هایی که حالم با اونا خوبه..وقت بزارم و حالشون روخوب تر کنم....حالا بیا بشین کنارم باید با هم این ساعت ها رو تقسیم کنیم..باید خوب ازش استفاده کنیم..من تورا دارم و تو مرا...آینه ای از هم، در هم، با هم...

بهترین زمانت را برای خودت برای رشد شخصی ات، برای رشد مالی ات و  برای رشد فکری ات بزار ...چه چیزهایی میتوانند برای رشد شخصی و فردی تو مهم باشند...بنویسشون...همین حالا بنویس...چی به تو اعتماد به نفس میده؟

چیزهای که برای من مهم هستند خوندن 50 صفحه کتاب در روز که به هیچ وج دوست ندارم کم بشه ...دوم پیاده روی 45 دقیقه ای که جز لاینفک زندگی من شده...سوم انجام 10 دقیقه مدیتیشن روزانه که به ارامش من خیلی کمک میکنه...چهارم خوندن و مطالعه در شاخه ی کاریم (شیمی)به مدت 20 دقیقه در روز به من اعتماد به نفس خواهد داد....همه ی اینا منو میسازند...حالا تو بگو چی ..بگو تا بنویسم..

بهترنی زمان را با تو، کنار تو هستم میدونی چی میگم...میخوام بگم دوستدارم..اصلا دوست دارم تمام ساعتهای زندگی ام را با تو تقسیم کنم ...با هم کنار هم به جایگاهی که لیاقتش را داریم برسیم.دوست دارم زمان برای تو معنایی  از جنس ارامش داشته باشد پس به من بگو چه چیزی به تو ارامش میده و بعد برای همان وقت بزار همین.

بیا از امروز خوب زندگی کردن را به هم بیاموزیم...قبول؟؟

پس امروز به من بگو چه کاری و چه چیزی حالت را خوب می کند؟؟؟؟

دل نوشته ی زندگی من

هر روز که وارد خونه میشم زری کوچولو با یه لیوان اب منتظر منه..یعنی این قدر این اب بهم میچسبه که خدا میداند و بس...خدایا شکرت..امروز صبح تماس گرفتم ..از پشت گوشی میخنده میگه خاله کتابمو گرفتم... میبینی خاله همه چی با هم گیرم میاد...دیشب روپوشم و امروز کتابام  ولی کلی ذوق می کنه و از ته دلش می خنده و من بهش میگم خاله تو چقدر خوشبختی و زری وسط خنده هاش میگه خیلییی خاله جون...خوشبختی همین توجه های عمیق کودکانه اس...خوشحالی یعنی همین خنده های از ته دل..خوشبختی همین جا کنار تو

همه ی ما خوشحالی و خوشبختی رو گذاشتیم واسه روزهایی که نمیدونیم میاد یا نه....و این لحظه هایی که پر شده از لذت های کوچک رو نادیده میگیریم چون خوشبختی رو با داشتن چیزهای بزرگ واسه خودمون تعریف کردیم.به خودمون گفتیم اگر فلان خونه یا فلان ماشین یا فلان زندگی داشته باشم دیگه خوشبخت خوشبختم ...و زمانی که فلان ماشین یا خونه بدست میاریم بازم خودمون رو خوشبخت نمیبینیم...همیشه خوشبختی رو تو نداشته هامون میخوایم پیدا کنیم....اخه چرا؟؟؟؟؟

خوشبختی رو چطور تعریف می کنید؟؟؟؟؟

#خدایا شکرت.

دل نوشته ی زندگی من

از سه هفته پیش ...مهمونی روز جمعه رو دعوت گیری کردم...کلا من دوس دارم جمعه هایی که میمونم خونه ی خودم مهمون داشته باشم یا اینجور بگم  دوست دارم سفری بزرگ پهن کنم و صدای خنده هامون کل فضای خانه رو پر کنه اصلا کوچک و بزرگ بودن مهمون ها هم  فرق نمی کنه...فقط دوس دارم سکوتی تو خونه نباشه..همین.

روز قبلش تا رسیدم..از سوپری سر کوچه یکم خرید کردم و رفتم خونه ...با لیلایه روز قبلنااا  قرار گذاشته بودیم که گلدون های کاکتوسم رو  قلمه بزنیم و گلدون ها رو بزرگتر کنیم...همین طور که دراز کشیده بودم  یه باره لیلا گفت بریم گلدون ها رو درست کنیم...اصلا هیچی نگفتم  بازم تکرار کرد نگاش کردم گفتم چی...گفت گلدونا...زورم بهش نمیرسه که، دیگه شما لیلا روکه میشناسید...اروم اروم...میبرتت سر کاری که خودش می خواد....چاره ای نبود اومدیم بالا و گلدون های رو یکی یکی خاکشون رو عوض کردیم و یه چند تا قلمه گرفتیم..من عصبی شده بودم همین طور که گلدونا  رو درس میکردم دستم پر ازخار شده بود هی داد و بیداد می کردم غرولند...لیلا هم ریز ریز می خندید...ناهار نخورده، خسته، کوفته تا ساغت 3 منو مشغول گل ها کرد...یه گلدون زیبا واسه مادر و شش گلدون کوچولو واسه لیلاخانومی ...دیگه لیلا میدید من کلافه شدم..بلند داد زدم مامان من دیگه خسته شدم...اونم سری گفت خب ولشون کن بریم ناهار..ناهار رو با هم گرم کردیم من برگشتم بالا یکم خوابیدم یه دوش گرفتم ...واسه خوردن چایی مجدد رفتم پایین...کلا هنوز هم عصبی بودم...نمیدونم چی بود اما دلم می خواست سر یکی داد بزنم که  قرعه به نام لیلا افتاده بود انگار...عصر بعد از دارالرحمه رفتیم خرید...کل خرید های فردامون رو انجام دادیم...ساعت 9 دوازده دقیقه کنار عابر بانک وایسادیم و یه موجودی گرفتیم و رفتیم موکب...صدای قلب هر دوی ما بالاتر از همیشه بود...جاتون خالی خیرات لوبیا گرم دادن و منم کل کاسه رو با نون تمیز کردم...خیلی بهم چسبید...

صبح ساعت 8 با صدای پیامک لیلا بیدار شدم ...هر دو با هم صبحونه خوردیم و کارهای لیست شده رو یکی یکی  انجام دادیم...کل و ذوق و شوق داشتم..اولین باری بود که یه عروس و داماد خوشبخت رو دعوت میکردم...شروع کردیم به درست کردن ناهار ...لازانیا و خورشت یادمجون..

ساعت حدودا یک بود که فر رو روشن کردیم و لازانیا رو درونش قرار دادیم...خورشت بادمجون هم که مریم (عروس خانوم)تحویل گرفته بود اماده کرد و زیر گاز رو کم کرده بود...همه چی مرتب جلو میرفت..خدایا شکرت

مهمون ویژه ی امروز ما هم همراه علی اقا رسید...مادر...رنگ مهمونی ما  قشنگ تر شده بود..خدایا شکرتتتت.چقدر حالم خوبه...

عصر همه ی مهمون ها رفتن و من موندم یه خونه خالی و سکوتی منزجر کننده همراه با دلتنگی..دوس نداشتم، نشستم کنار دیوار و کمی چشمام رو بستم و به روز خوبی که ساخته بودیم فکر کردم...حالم کم کم از اون احوال دور شد..و این چنین مهمونی ما، با  قشنگی های خودش به پایان رسید...خدایا شکرت

خوشحالی یعنی نظارگر خوشبختی خواهر کوچولوت باشی... خدایا شکرت

دل نوشته ی زندگی من

تو زندگی یه وقتایی باید نشست و واسه خودت یه فنجون چای بریزی و صدای شجریان که از رادیو پخش میشود را با ارامش خاطر گوش بدی..باید ذهنت را پر از سکوت کنی...نفس عمیقی بکشی و از این حالتی که برای خودت خلق کردی از خودت و خدای خوبت  کمال تشکر و سپاس گذاری را کنی ...

گاهی باید یاد بگیری بدون دست و پا زدن در شلوغی های زندگی جلو بری مثل کسی که توی یک  استخر بر روی تخته چوبی ارام دراز کشیده...این حس رو باید تجربه کنی باید واسه حال خودت تلاش کنی...

اول از همه باید تمام انتظاراتی که از ادم های اطرافمون داریم رو به صفر برسونیم..باید اینو قبول کنیم...اگر من به تو خوبی می کنم واسه دل خودمه نباید منتظر جبرانش باشم...پس اگر تو خوبی می کنی منتظر برگشتش از همون شخص نباش میدونی من اعتقاد دارم که خوبی هیچ وقت فراموش نمیشه و  برمیگرده تو زمانی که باید برگرده توسط هر شخصی دیگری...پس بدون هیچ توقعی زندگی کن.

دوم اینکه  دور ادم هایی که همیشه گلایه می کنند، غر می زنند دهانشان پر از جمله های منفی  هست رو خط بکش...لازم نیست کسی که تو را خسته ترمی کنه در زندگی ات حضور داشته باشه و بالعکس دور رو برت  رو پر از ادم هایی کن که میدانند زندگی ارزشش از هر چیزی بالا تر هست و به تو یاد میدن که چه طور حالت رو خوب کنی ادم هایی که لبخندشون همیشه پابرجاست.

سوم اینکه بابت تمام داشته هایت خدا رو شکر کن...هر شب قبل از خواب سه تا از داشته هایت را بنویس و صبح با جمله ی ی خدایا شکرت چشماتو باز و به صبح سلامی زیبا بده....

کارهای ساده ای هست که شاید هیچ انرژی زیادی از ما نبرد...و جمله ی همیشگی من: ارامش و اسایش در زندگی سهم تو هست پس سهمت را ارزان نفروش.

#خدایا شکرت

 

 

دل نوشته ی زندگی من

مرداد ماه با تمام گرمی و خاطرات به جا مانده به اتمام رسید...دیروز جمعه اخر مرداد ماه بود سه جوجه ی فسقلی مهمون خونه ی من بودن...نیایش خانم، اقا نویان و زهرا گلی ...سه نفر که کل روز منو قشنگ تر کردن...سه جوجه رنگی که کل روز رو بازی کردن خندیدن و در حس کودکانه ی خودشان غلتیدن...دنیای این بچه ها پر از طراوات و تازگی هست..حرف های بزرگونه با زبونه بچگونه..تشکر های کودکانه که میتونم بگم واقعی تر از هر چیزی ..خدایا شکرت.

با لیلا تصمیم گرفتیم واسشون ماکارونی درست کنیم ....یه ماکارونی تند و اتشین..بعد از ناهار هم  کلی رقصیدن خندیدن و بازی کردن.نزدیک های عصر یه پشقاب پر از  پفک واسه بچه ها اوردیم که تو یه چشم بهم زدن ....هیچی باقی نمونده بود...بهشون میگم بچه ها معنی کُمین (شکمو ) یعنی چی؟ نویان که سرگرم اب خوردن بود میگه خاله یعنی اینکه اب بخوری ببینی هیچی نمونده... نیایش خانم میگه...وقتی  حمله می کنی و همه رو بخوری و واسه بقیه نزاری..کلی با لیلا خندیدیم...روز خوبی شروع شد و تا انتها عالی بود.خدایا شکرت

مرداد ماه امسال  دختر وسط تابستان با میوه های رنگی اش با گرمای وجودش جای خودش رو به ته تغاری تابستون داد و برای همیشه خداحافظی کرد.مرداد ماه برای من ماه عجیبی بود در اوج خنده ها غم هایی داشت که البته هیچ وقت اون خنده های ما رو کمرنگ نکرد بهر حال تمام شد تو این ماه هم تصمصم دارم یه چالش جدید واسه خودم بزارم ...چالش این ماه خوندن کتاب شیمی عمومی و نکته برداری از مطالب کتاب و جمع اورزی آن در یک دفتر زیبا...امیدوارم که دفتر جامعی رو به جا بزارم...و اما چالش های تیر ماه هنوز هم ادامه داره 100 روز پیاده روی ...و چالش مرداد ماه خواندن 20 دقیقه زبان انگلیسی در طول روز  بود که تو این ماه روزی 10 کلمه جدید هم  به این چالش اضافه میشود و ادامه پیدا می کند.

ماه قبل کتاب کتاب زنان زیرک و مینیمالیسم دیجیتال  رو به اتمام رساندم و این ماه کتاب هنر ظریف رهایی از دغدغه ها نوشته ی مارک منسن رو استارت میزنم.

#خدایا شکرت...

پیش به سوی یه ماه زیباااا پر از عادت های جدید.

#شهریورتان مبارک باد دوستان خوبم.

 

تو شاهکاری دختر!

#بریده ای کتاب توشاهکاری نوشته ی ریچل هالیس که در این کتاب از دروغ هایی که یک عمر ما شنیده ایم صحبت می کند و  که دیگر نباید آن ها را باور نکنیم تا بتوانیم شخصیت واقعی  مان را بیابیم...یکی از دروغ هایی که همیشه به ما گفته شده این است که خوشبختی جای دیگری است در صورتی که خوشبختی همین جایی هست که اکنون قرار داریم...مهم نیست کجایی مهم اینه که اگاهانه تصمیم بگیری از زندگی خودت لذت ببری و برای شاد بودنت تلاش کنی .

 

«ما به دنیا نیامده ایم که همیشه غمگین و مستاصل باشیم، زندگی یعنی زندگی کردن و لذت بردن. گذر ثانیه ها و فصل ها در دست من و شما نیست.همه چیز می گذرد.گذار بودن جز لاینفک زندگی است و این نشان می دهد که لحظه های سخت زندگی هم عمری کوتاه دارند و سرانجام رهایمان خواهند کرد. شما نباید اجازه دهید احساسات ناراحت کننده تمام وجودتان را بگیرند.در حقیقت این زندگی بسان کشتی ای است که دل اقیانوس را می شکافد و به مسیرش ادامه می دهد.ناخدای آن هم فقط و فقط یک نفر است وان هم کسی نیست جز شما.پس اختیار همه چیز را در دست بگیرید.»

حال خوب داشتن

چقدر تو زندگی خودت رو بغل کردی و دست های خودت رو گرفتی و بلند شدی..چقدر تلاش کردی که حال خودت رو خوب کنی؟چند بار تو اینه خودت رو نگاه کردی و از خودت راضی بودی ؟؟؟؟

تا حالا از چیزی خسته شدی که چشمت رو ببندی و قیدش بزنی یا همیشه تحمل کردی ..صبوری کردی با این حالی که دلت پر از غم شده پر از اشک شده؟؟؟؟هاان؟؟چکار کردی بعدش ؟ بازم به سکوت کردن ادامه دادم ...؟اخه چرا؟...چون می خواستم همه رو راضی نگه دارم..به چه قیمتی؟...از بین رفتن تمام احساس ها و عواطف و کدر شدن  روح ام......ارزشش داشت؟نه...الان چکار می خوای کنی؟ ...نمیدونم...!

گاهی این سکوت ها و این صبوری ها چیزی را درست نمی کنند..باید یاد بگیریم که اول خودمون رو اروم کنیم خودمون رو بغل کنیم ...به حرف خودمون گوش بدیم...اول به خودمون جواب بدیم بعد به دیگری..این رو خوب میدونم هر کس که تو را بخواهد همیشه با تو می ماند..پس نگران هیچ چیز جز ارامش خودت نباش... وقتی با خودت خوب باشی با دیگران هم می توانی خوب بودن را ادامه دهی...در غیر این صورت خستگی  بیش در تو نمی ماند.

ببین منو...ادم هایی که مثل تو روح بزرگی دارن کم پیدا میشه که همیشه  تلاش میکنند حال همه رو خوب کنند همه رو راضی به خونه شون برگردوند بخدا خیلی کمه ..این  ادم ها عجیب خداوند حواسش به دلشون به قلب های شکسته شون  هست ...این ادم های نون نیتشون میخورن ...اما من این را اضافه می کنم خوب بمان اره همیشه خوب باش بهترین باش  اما برای خودت هم وقت بگذار ..با خودت مثل بقیه مهربان باش خودتو رو دوس داشته باش...اون وقته که همه چی رنگ خدا به خودش میگیره...اون وقته که در برابر نامهربونی ها دیگه چشمت پر از اشک نمیشه و همیشه از خودت راضی هستی ...اره...بهترین خودت باش عزیزم.

#خدایا شکرت.

ویژن برد

ویژن برد یا تابلو چشم انداز : تصاویری که از خواسته ها رویاها اهداف و ارزو های ما تشکیل شده و  به ما کمک می کند که بهتر و زیبا تر  تمام ان ها را ترسیم کنیم.

ویژن برد یکی از قدرتمند ترین تکینیک ها در قانون جذب می باشد. این قانون به این نکته اشاره دارد که اگر هر روز به اهداف و خواسته های خودمان فکر کنیم و  هر کدام در ذهنمان تجسم کنیم و هر روز مرور شود باعث می شود که ذهن ناخوادگاه ما بهتر  ان را شکل و تصویر سازی کند در نتیجه  آن اتقاق در زندگی ما روی می دهد 

برای درست کردن ویژن برد ابتدا  تمام آرزوها ،اهداف ، خواسته ها و رویاها را لیست کرده و بعد از ان در اینترنت تصاویری از آن چه را که می خواهیم را سرچ می کنیم و به وسیله چسب و قیچی همه ی تصایر را در کنار هم قرار می دهیم  و به هم می چسبانیم و ان تابلو را  در جلو چشمان قرار می دهیم.

ویژن برد یک معجزه نیست  اما اگر ما برای تک تک اهدافمون که هر روزترسیم شده نگاه کنیم و برای آن ها  تلاش کنیم به نتیجه دلخواه خواهیم رسید در غیر این صورت یک تابلو بیشتر نیست.

امروز ویژن برد زندگی خودت را ترسیم کن.

من میدانم که می توانم.

خلاصه ای از کتاب درس های زندگی (2) جیم ران

ادامه ی درس های زندگی  از جیم ران 

اهداف: دو هفته بعد از اینکه کارم را با اقای شوف شروع کردم از من خواست که لیست اهدافم را به او نشان دهم.در پاسخ گفتم که من هیچ لیستی ندارم.اقای شوف آهی کشید و گفت ،«حالا که لیست اهداف نداری پس می شود حدس زد که موجودی حساب بانکی ات چند درصد دلار بیشتر نیست» حدسش درست بود. هدف مشخص ، مانند رویایی مشخص مثل اهن ربا عمل می کند .شما را به سمت و جهت خود جذب می کند.

دانش : یکی از اصول اساسی برای داشتن زندگی خوب ، آگاهی از اطلاعات است که فرد برای رسیدن اهدافش نیاز دارد. من همیشه به ارزش مطالعه ایمان دارم.اگر میخواهید موفق باشید موفقیت را مطالعه کن ، اگر میخواهید پول بیشتری در آورید ، راه های کسب ثروت را مطالعه کنید. یادگیری سر آغاز سلامتی و معنویت است.

تغییر : یاد بگیرید ، بیشتر از آنکه سخت روی شغل تان کار کنید، روی خودتان کار کنیید.برای بیشتر به دست اوردن باید بیشتر خودت را رشد دهی، تا تغییری در شما صورت نگیرد، در نتایج هم تغییری صورت نخواهد گرفت.نمی توانید مقصدتان را یک شبه تغییر دهید ، ولی می توانید مسیرتان را یک شبه تغییر دهید.

زمان: ...

 

ادامه نوشته

خلاصه ای از کتاب  درس های زندگی (1) جیم ران

مقدمه : اگر خوش اقبال باشیم ، دریکی از روزهایی زندگی با فردی ملاقات خواهیم کرد که حضورش در زندگی مان چنان تاثیری بر ما خواهد گذاشت که دیگر برگشتن به زندگی قبلی غیر ممکن خواهد شد.حال یا به شانس یا به تقدیر ، ما این فرد را خواهیم یافت و با حمایت ها ، دلگرمی ها و تشویق های او شخصیتی را در خود می پروریم که هرگز تصورش را نداشتیم. این فرد در زندگی من اقای جی ارل شوف بود. در اولین مالاقاتم با ایشان ،زندگی ام به کل درگرگون شد. این مرد بزرگوار و سخاوتمند ساعت های زیادی را صرف آموزش اصول اساسی موفقیت در زندگی به من کرد. من خیلی چیزها از اقای شوف اموختم. امیدوارم این درس هایی که در این کتاب با شما در میان می گذارم، خوشبختی ،ثروت و موفقیت را برای تان به ارمغان آورند.

جیم ران

اصول اساسی : همیشه چند چیز است که هشتاد درصد تفاوت ها را باعث می شود. فقط چند چیز.تفاوت بین موفقیت پیروزانه و شکست مفتضحانه در میزان تعهد ما به جستجوگری ،مطالعه و به کار بستن آن چیز ساده است.موفقیت تسلسل به کار بستن مدام اصول اساسی است.

ثروت : همیشه به اشتباه بر این باور بودم که اگر پول بیشتری می داشتم ، برنامه بهتری می ریختم و ثروت بیشتری کسب می کردم ولی در کل حقیقت این است که اگر برنامه بهتری می ریختم ، پول بیشتری هم می داشتم.ملاحظه می کنید که داشتن پول مهم نیست مهم داشتن برنامه است.

خوشبختی : خوشبختی هم لذت یافتن است و هم لذت دانستن. خوشبختی لذتی است که نصیب کسانی که طرحی دقبق برای زندگی خود دارند و با هنرمندی آن را پیاده می کنند. خوشبختی اتفاقی به دست نمی اید نمی توان آن را ارزو کرد . خوشبختی را باید طراحی کرد.

انضباط :

ادامه نوشته

دل نوشته ی زندگی من

رسیدم دم در ...تا اومدم کلید بندازم...زهرا سریع درو باز کرد...پرید تو بغلم ..گفت: سلااام خاله..های خاله...دیدم لیلا خوابیده و اروم رفتم طبقه ی بالا ..حوصله ی هیچی نداشتم یه شربت درست کردمو دراز کشیدم و ادامه کتاب جیم ران رو شروع کردم به خوندن...انگار حوصله ی کتاب هم نداشتم از تو پله ها داد زدم...لیلا؟...لیلوون؟کسی جواب نداد..اومدم و خودمو سرگرم مرتب کردن اتاقم کردم...تا صدای لیلا اومد...سریع اومدم پایین و گفتم :بابا کجایی تو؟ گفت رفته بودم خونه مادرجون.

یه چایی خوشمزه واسم درست کرد..خیلی خسته بودم...اما یه حال خوب پیدا کردم...و پر از حال خوب شدم.

ساعت حدودا 9:08 بود که زدیم بیرون کلیی حرف زدیم کلی خندیدیم و کلی رو صندلی نزدیک مارکت کندو نشستیم...حالم خیلی بهتر شده بود...خدایا مرسی که همیشه واسم بهترین ها را سر راهم قرار میدی ...خدایا شکرت.

خوشبختی همین داشتن حال خوب در کنار تو هست...همین خنده های از ته دلت کنار تو..اصلا خوشبختی همین قدم زدن های  هر روز ساعت 9 شب با تو هست...خدایا شکرت.

خدایا مرسی که میتوانم در همین جایی که هستم خوشبختی رو در زیر پوستم حس کنم.خدایا مرسی

 

سبک زندگی ،بازتابی از اینکه من که و چه هستم؟

سبک زندگی ،بازتابی از اینکه من که و چه هستم؟

سبک زندگی ،پیام روشنی است از اینکه ما چه کسی هستیم و چگونه می اندیشیم. سبک زندگی جایی است که می رویم..کاری است که ما انجام میدهیم و احساسی است که نسبت به پیرامون مان داریم.سبک زندگی لباسی است که می پوشیم و نحوی رانندگی کردن ماست و نوع تفریح و سرگرمی است که برای لذت بردن انتخاب میکینیم.

سبک زندگی ترکیبی از امور و سبک است ؛ ترکیبی از اصلاح و خرد؛و ترکیبی از کنترل احساس در مواقع سختی و نیز رها کردن احساسات به هنگام لذت و خوشحالی است.

جیم ران 

پازل زندگی

ایدئولوژی خوشبختی چه اشکالی دارد؟

در کنش برای خوشبختی چیزهای صحیح بسیاری وجود دارد. شیوه ی آن برای پخش کردن روش های ساده ی بهزیستی را دوست دارم؛از جمله روش هایی از رواقی گری مانند اپیکتتوس را می پسندم که روی چیزی که در کنترل ماست تمرکز می کند و در باره چیزهایی که در کنترل نداریم خون سرد.

 

ادامه نوشته