دل نوشته ی زندگی من

دیروز بعد از اینکه کارام رو انجام دادم رفتم اداره دارایی و بعد رفتم دفتر شیراز...یه سری کار داشتم و بعد رفتم اداره استاندارد با مهندس طیار و ثابت صحبت کردم و مجددا برگشتم دفتر شیراز تا عصر اونجا بودم روز خوبی بود خدایا شکرت، تولد اقا سپهر گوچولو بود دور هم واسش جنش گرفتیم و کیک خوشمزه ای رو خوردیم...جای همگی خالی بعد با عاطفه و ساجده پیاده از نارون حرکت کردیم تا ایستگاه اتوبوس حافظیه ..قرار بود من زودتر برگردم اما شرایط جور شد که بیشتر بمونم.. گفتم بچه ها پایه اید بریم حافظیه ...اونا هم پایه تر از من همگی رفتیم حافظیه (حافظیه بهترین حس دنیا رو به من میده)  ..کلی تو حافظیه نشستیم بعد هم رفتیم کتابخانه ی حافظیه با متصدی اونجا کلی صحبت کردیم خندیدیم  و بعد رفتیم کافیه حافظیه یه نوشیدنی گرم خوردیم زدیم راه، اومدیم کلبه و بعد من خداحافظی کردم اومدم ترمینال و پیش به سوی زرقون....

شب که رسیدم خونه تا صدای در رو باز کردم عمو صدام کرد ...لاله ...لاله ...وایسا... خاله واسم دمی سیر گذاشته بود...وای که چقدر دوس دارم ...بعد اومدم وسایل ام رو خالی کردم ساندیج کتلتی که ظهر خریده بودن را خوردم و بعد بیهوش شدم، نفهمیدم چطور خوابم برد...صبح با کلافگی زیاد بیدار شدم...هنوز دلم خواب میخواست.

دوستای خوب همیشه خوب میمونن...حتی اگر یه روز تو کم کاری کنی اما اونا خوب میمون ..ساجده و عاطفه دوستای خوبی هستند که تو روزهای سخت خیلی خوب کنارت هستند ...خدایا شکرت.

خدایا شکرت با بابت تمام روزهای خوبی که همیشه واسه من میسازی...خدایا  از تو متشکرم که ادم های خوب زندگی من دعوت می کنی...هر چی دارم از تو دارم.روزهای خوب را همیشه به یاد بیار.

 

هنر ظریف رهایی از دغدغه ها

#بریده ای از کتاب هنر ظریف رهایی از دغدغه ها نوشته ی مارک منسن 

 

«احساسات بخشی از معادله زندگی ما هستند،اما نه کل معدله.فقط چون چیزی احساس خوبی دارد ،به این معنی نیست که واقعا خوب است.فقط چون چیزی احساس بدی دارد،به این معنی نیست که واقعا چیز بدی است.احساسات صرفا تابلو راهنما هستند؛توصیه هایی از سیستم عصبی به ما نیستند.از این رو نباید همیشه به احساسات خودمان اعتماد کنیم.در واقع من اعتقاد دارم که باید زیر سوال بردن آن ها را به عادت تبدیل کرد.

افراد زیادی آموخته اند که احساساتشان را به دلایل متعدد شخصی ،اجتماعی یا فرهنگی سرکوب کنند؛ خصوصا احساسات منفی شان را.متاسفانه انکار احساسات منفی یعنی انکار بسیاری از سازوکارهای بازخوردی که به انسان در حل مشکلات کمک می کنند.در نتیجه بسیاری از این افراد سرکوب شده، در تمام عمرشان نمی توانند با مشکلات رویرو شوند.اگر نتواند مشکلاتشان را حل کنند،پس نمی توانند به خوشحالی دست یابند.به خاطر داشته باشید که درد هدف مشخصی دارد.»

دل نوشته ی زندگی من

دیشب غرق در کتاب  در انسان در جستجوی معنا بودم..تمام صحنه های کتاب به وضوح جلو چشمام نقش میبست...انگار تمام این اتفاق ها همون لحظه داشت رخ میداد...دلم از یه جایی به در می امد ..دکتر فرانکل خیلی قشنگ لحظه ها رو برای ما مجسم کرده...این همه درد این همه شکنجه...این همه دوری...اخه چراا؟؟؟

بعد از این که ناهار فردا رو حاضر کردم خوندن کتاب رو  شروع کردمم تاااا اینکه به ساعت نگاه کردم...چند؟؟ساعت بیست سه بود..

دکتر فرانکل در کتابش از گفتگوی ذهنی خودش با همسرش  این گونه می نویسد « مرا همچون یک قفل بر دروازه قلبت بزنة، چون عشق نیز همانند مرگ قدرتمند است» ..خبری از زنش ندارد اطمینان هم  ندارد که زنده اس اما به یه نکته پی میبرد عشق به معشوق فراتر از عشق زمینی ست که فقط به جسم او توجه می کنی او به معنای ژرف عشق پی میبرد و از درون همسرش را حس می کند...

بار ها تکرار کردم دوباره برگشتم و از نو شروع به خواندن کردم اون احساس در بین تمام نوشته هایش موج می زد...امید داشتن.

فرانکل در این اردوگاه کار اجباری فقط به یک دلیل زنده ماند...چون امید را در دلش حفظ کرده بود.

این کتاب سراسر درس هست و می تونم بگم مثل کتاب وقتی نیچه گریست برایم همان قدر دلچسبه.

خدایا شکرت که توانایی خواندن این کتاب را به من عطا کردی...سپاس می گویم که خدایی مثل تو دارم.خدایا دوست دارم.

 

دل نوشته ی زندگی من

دیروز شنبه یه روز خیلی شلوغ ...باورم نمیشد این قدر کار تو یه روز ....پشت سر هم کار تراشیده میشد...اما بعد از اتمام کار تازه تونستم یه نفس بکشم..ساعت ۵ ربع بود که لیلا از پله ها بالا اومد ...باورم نمیشد ...چی شد؟سوپرایزم کردی؟لیلا:حال بهت میگم...خب چی شد؟وای که این سوپرایز ها چقدر دلنشین هست..خدایا مرسی.

معلم کلاس چهارم دستور عمل پخت پنکیک رو داده بود ...زهرا گفت:خاله راستی باید پنکیک درست کنم..گفتم خب پاشو همه چیزاشم دارم...یه پنکیک با طعم عسل و مربا درس کردیم و کلی خوش گذشت...کلی عکس گرفت و کلی خندیدیم.خیلی عالی بود.بازم خدایا مرسی.

خیلی وقت بود به مادر سر نزده بودم...همراه فاطمه یکی از دوستام راهی خونه ی مادر شدم به بهونه ی خرید نون بربری رفتم...از شانس مغازه نونوایی بسته بود.با مادر کلی حرف زدیم و گفتگو کردیم خیلی دل تنگ بودم...بعضی آدم ها اون قدر صفا و صمیمیت دارن که از هر کجا که قرار داشته باشی خودت رو میرسونی پیشون...مادر هم همین حس و حال رو داره...خدا حفظش کنه.انشالله که یه عمر با عزت خدا نصیبش کنه...

دیرو ز با تمام  شلوغی هایش به پایان رسید و من امروز تا یه ربع به ده خوابیدم...همیشه وقتی زیاد میخوابم این جمله رو میگم...بدنم به این خواب نیاز داشت...😉😉😉

امروز هم یه روز خوب بود که واقعا خستگی دیروز رو واسم جبران کرد.یه ناهار خوشمزه رب پلو ...نمیدونم اسمش شنیدید یا نه ولی غذای مورد علاقه ی منه...وحشتناک خوردم یعنی بیشتر از ظرفیتم خوردم.. خیلی خوشمزه بود.

خدایا مرسی از این لحظه های زیبا....

من میدانم هر روز قشنگ تر از دیروز هست...خدایا مرسی.😍😘😍

کتاب هنر ظریف رهایی از دغدغه ها

بریده از کتاب هنر ظریف رهایی از دغدغه ها نوشته ی مارک منسن

#خوشحالی یک مشکل است.

«یکی از این حقایق این بود: زندگی نوعی رنج است.ثروتمندان به خاطر ثروتشان رنج می کشد.فقیران به خاطر فقرشان رنج می کشد.کسانی که خانواده ای ندارند، به خاطر نداشتن خانواده رنج می کشند.کسانی که خانواده دارند،به خاطر خانواده شان رنج می کشند.کسانی که به دنبال لذت هایی دنیایی می روند. بهخاطر لذت های دنیایی رنج می کشند.کسانی که از لذت های دنیایی پرهیز می کنند،به خاطر پرهیزشان رنج می کشند.البیه منظور این نیست که همه رنج ها یکسان اند.برخی رنج ها قطعا دردناک تر از سایر رنج هایند.با این حال،همگی باید رنج بکشیم.»

«پس حالا که اینجا هستید اجازه دهید که نقاب پاندای مایوس کننده را بر صورتم بگذاریم و حقیقت نا خوشایند دیگری را به اطلاعتان برسانم:

ما صرفا به این دلیل ساده رنج می بریم که رنج بردن از لحاظ زیست شناختی مفید است.این انتخاب طبیعت برای تشویق به تغییر است.ما طوری تکامل یافته ایم تا همیشه در درجه ای از نارضایتی و ترید نفس زندگی می کنیم،چون این موجود با نارضایتی و تردید نفس خفیف است که بیشترین تلاش را برای نو آوری و بقا انجام خواهد داد.ما طوری تنظیم شده ایم که از داشته هایمان ناراضی باشیم و تنها به انچه نداریم راضی شویم.این نارضایتی مداوم،گونه ما را در حال جنگ و تلاش و ساخت و فتح نگه داشته است.پس درد و رنج ما ایراد تکاملی نیست؛یک ویژگی انسانی  است.»

دل نوشته ی زندگی من

سلاممم صبح بخیر...امروز شنبه و من زودتر از همیشه سر کارم حاضر شدم...

پنچ شنبه سوم مهرماه ساعت یک به سمت خونه ی مادری حرکت کردم حدودا یک ماه بود که به دلیل جست و جوی خونه نرفته بودم...تا رسیدم با فلش های جالبی روبرو شدم..خواهر زاده ی قشنگم تمام مسیر حیاط به اتاقم رو فلش کارری کرده بود...به هر قسمتی میرسیدم یه جمله ی خاله دوستدارم نوشته بود یا یه نقاشی السا و انا...خودش رفته بود یه قایم شده بود...با صدای من...از پشت بغلم کرد...مامانم می گفت از دیشب تا الان داره لحظه شماری می کنه...دلم و.اسه همشون تنگ شده بود...تو این یه ماه هستی بزرگتر شده ...بهش میگم خاله میشه بزرگ نشی...وای خدای من...دورت بگردم خاله جونی...

خیلی وقت بود سمانه رو ندیده بودم...سمانه، فاطمه و دختر خاله ام همگی اونجا بودن...بابام یه منقل اتیش درست کرد و کلی ذرت رو بلال کرد..خیلی به همهی ما چسبید...5 تا ذرت هم دونه کردیم واسه هستی خانم و مهرسانا ذرت مکزیکی اش کردیم...اگر چه به نام اونا و به کام ما....

جمعه قرار شد که من ناهار درست کنم..خورشت قیمه ...با کلی ذوق و شوق اشپزی کردم و بعدش هم با اجی و دختر خاله ام کلی صحبت کردیم...واسه شام هم اجی زهره واسمون املت درست کرد واقعا می تونم بگم فوق العاده شده بود...جای همگی سبز...

صبح با کلی انرژی بیدار شدم اولین پیامی که رو گوشی ام افتاده بود پیام مامان لیلا ...سلام لاله جان ،صبح اولین روز هفته ات بخیر..تا پیامش رو دیدم کلی ذوق کردم...خدایا شکرت...

دل تو دلم نیست دلم میخواد زودی عصر بشه و برم سمت خونه ی قبلی ام. پیش لیلا..لیلا دلم واست تنگ شده..امروز احتمالا کلید خونه رو تحویل بدم و با همسایه ها خداحافظی کنم..هنوز هم باور نمیشه که جابجا شدم...هنوزم باورم نمیشه که از بالای پله ها دیگه نمیتونم صدا کنم لیلا ...لیلا!...اما مطمنم روزهای خوبی در پیش داریم...توکل به خود خداااااا....

تا رسیدم پای سیستمم شروع به نوشتن کردم...امیدوارم که هفته ی خوبی در پیش رو داشته باشیم...خدایا شکرت

دل نوشته ی زندگی من

بعضی ها این جمله رو زیاد شنیدن که اول صبحت قشنگ باشه ...بقیه روز هم قشنگه...اما من میگم هر روز از ساعت و دقیقه ها تشکیل شده...اول صبح، وسط صبح یا اخر شب نداره...تو هر موقعیتی که هستی باید تو اون لحظه یه خاطره خوب به جا بزاری...مهم نیست که صبح یا شب...همین الان رو به چسب...

تو زندگی همه ی ما اتفاق های تلخ شیرین زیاد می افتد...مهم نیست این اتفاق ها چند ریشتری هستند ...اما واکنش تو به این اتفاق ها میتونه سرنوشتت رو عوض کنه....تفاوت ادم های موفق با ادم های معمولی توی همین عکس العمل هاستت...که چه جوری به اتفاق ها پاسخ درستی میدهند..ادم های موفق مسیئولیت تک تک لحظه ها و اتفاق ها را به عده میگیرند و بعد از آن جلو میروند...خوشحالم که خدا همیشه واسه من یه روز خوب میسازه...خدایا مرسی

دیروز روز خوبی بود...میتونم بگم یکی از بهترین روزهای این هفته بود...اخر مراسم، معلم کلاس سوم زهرا صدامون زد.گفت موافقید بریم شهدای گمنام پل خان؟؟؟؟من با تعجب گفتم:میخواید واقعا بررید...؟؟گفت اره ما میخواهیم شما رو ببریم...باورم نمیشد ..این پرانتز رو باز کنم چند شب پیش که خانم معلم رفتن من به شوخی گفتم چرا ما رو نبردید؟اونم گفت مگه دوست داشتی بیای ؟؟؟با خنده گفتم اره بابا من...دوست داشتم بیام.!!! (تو این چند شب گذشته خیلی با هم صمیمی شدیم.)

دیشب 8 نفر بودیم که با یه پیکان قدیمی رفتیم به سمت پل خان...اصلا باور نکردنی بود...همش به لیلا و زهرا میگفتم باورم نمیشه ...(زهرا دختر خانم معلم مهربون ماست)...یه باره خندید و گفت می خوای بزنم تو گوش ات تا باورت بشه؟؟؟کلی خندیدیم و از پله ها بالا رفتیم حدودا یه نیم ساعت بالا تپه بودم دوباره سوار ماشین شدیم و برگشتیم خونه...لیلا هنوز هم باورش نمیشد...شب خوبی واسه ما ساخته شده بود...لیلا میرفت و میومد میگفت تو نباید امشب رو فراموش کنی...؟؟؟؟لیلا من هیچ روزی را فراموش نخواهم کرد...باشههه؟؟؟

چقدر خوبه که حالت خوب باشه چقدر خوبه که خدا رو تو هر لحظه حس کنی...مهربونی و محبت هیچ وقت فراموش نمیشه.

معلم خوبه قصه ی ما ، از تو ممنونم که شب خوبی برای ما ساختی ...من خدا رو بابت تمام این حس و حال های خوب شکر می کنم.#خدایا شکرت

لیلای من ...خوشحالم که حالت خوبه...