از سه هفته پیش ...مهمونی روز جمعه رو دعوت گیری کردم...کلا من دوس دارم جمعه هایی که میمونم خونه ی خودم مهمون داشته باشم یا اینجور بگم  دوست دارم سفری بزرگ پهن کنم و صدای خنده هامون کل فضای خانه رو پر کنه اصلا کوچک و بزرگ بودن مهمون ها هم  فرق نمی کنه...فقط دوس دارم سکوتی تو خونه نباشه..همین.

روز قبلش تا رسیدم..از سوپری سر کوچه یکم خرید کردم و رفتم خونه ...با لیلایه روز قبلنااا  قرار گذاشته بودیم که گلدون های کاکتوسم رو  قلمه بزنیم و گلدون ها رو بزرگتر کنیم...همین طور که دراز کشیده بودم  یه باره لیلا گفت بریم گلدون ها رو درست کنیم...اصلا هیچی نگفتم  بازم تکرار کرد نگاش کردم گفتم چی...گفت گلدونا...زورم بهش نمیرسه که، دیگه شما لیلا روکه میشناسید...اروم اروم...میبرتت سر کاری که خودش می خواد....چاره ای نبود اومدیم بالا و گلدون های رو یکی یکی خاکشون رو عوض کردیم و یه چند تا قلمه گرفتیم..من عصبی شده بودم همین طور که گلدونا  رو درس میکردم دستم پر ازخار شده بود هی داد و بیداد می کردم غرولند...لیلا هم ریز ریز می خندید...ناهار نخورده، خسته، کوفته تا ساغت 3 منو مشغول گل ها کرد...یه گلدون زیبا واسه مادر و شش گلدون کوچولو واسه لیلاخانومی ...دیگه لیلا میدید من کلافه شدم..بلند داد زدم مامان من دیگه خسته شدم...اونم سری گفت خب ولشون کن بریم ناهار..ناهار رو با هم گرم کردیم من برگشتم بالا یکم خوابیدم یه دوش گرفتم ...واسه خوردن چایی مجدد رفتم پایین...کلا هنوز هم عصبی بودم...نمیدونم چی بود اما دلم می خواست سر یکی داد بزنم که  قرعه به نام لیلا افتاده بود انگار...عصر بعد از دارالرحمه رفتیم خرید...کل خرید های فردامون رو انجام دادیم...ساعت 9 دوازده دقیقه کنار عابر بانک وایسادیم و یه موجودی گرفتیم و رفتیم موکب...صدای قلب هر دوی ما بالاتر از همیشه بود...جاتون خالی خیرات لوبیا گرم دادن و منم کل کاسه رو با نون تمیز کردم...خیلی بهم چسبید...

صبح ساعت 8 با صدای پیامک لیلا بیدار شدم ...هر دو با هم صبحونه خوردیم و کارهای لیست شده رو یکی یکی  انجام دادیم...کل و ذوق و شوق داشتم..اولین باری بود که یه عروس و داماد خوشبخت رو دعوت میکردم...شروع کردیم به درست کردن ناهار ...لازانیا و خورشت یادمجون..

ساعت حدودا یک بود که فر رو روشن کردیم و لازانیا رو درونش قرار دادیم...خورشت بادمجون هم که مریم (عروس خانوم)تحویل گرفته بود اماده کرد و زیر گاز رو کم کرده بود...همه چی مرتب جلو میرفت..خدایا شکرت

مهمون ویژه ی امروز ما هم همراه علی اقا رسید...مادر...رنگ مهمونی ما  قشنگ تر شده بود..خدایا شکرتتتت.چقدر حالم خوبه...

عصر همه ی مهمون ها رفتن و من موندم یه خونه خالی و سکوتی منزجر کننده همراه با دلتنگی..دوس نداشتم، نشستم کنار دیوار و کمی چشمام رو بستم و به روز خوبی که ساخته بودیم فکر کردم...حالم کم کم از اون احوال دور شد..و این چنین مهمونی ما، با  قشنگی های خودش به پایان رسید...خدایا شکرت

خوشحالی یعنی نظارگر خوشبختی خواهر کوچولوت باشی... خدایا شکرت