جعبه سنتورم رو باز می کنم و درس سه مضراب مخالف رو با سرعت زیاد می زنم ....هر کجا که نت ها رو فراموش کردم به کتاب کنارم نگاهی می اندازم...این درس برام خیلی لذت ببخش هست...گاهی در حین زدن به خودم میگفتم لاله یکم دقت رو جای سرعت قرار بده...سرعتم رو کم می کردم ولی به چند تا نت نمیرسه که میدیدم دوباره سرعت گرفتم...ای خدا از دست تو لاله...اما بازم سعی می کنم که دقتم رو بالاتر ببرم.سنتورم رو حدودا یک ساعت میشه که دارم تمرین می کنم...کمی خسته شدم و بلند میشم و میرم روی تراس ...صدای نوه های همسایه ام میاد...از بالا یه کوچولو نگاه می کنم یه تشت سفید با دو تا اردک زرد رنگ که اسم یکیشون تپل هست...اسم نوه س همسایه ام سیناست...داره هی با این دو تا اردک حرف میزنه چقدر این صحنه رو دوست داشتم...هوا سرده و من برمیگردم توی خونه.به قول این وریا...افتابش جنگ جنگه...میخوابم تو افتاب و کتابم رو باز می کنم کتاب 5 ثانیه ای کتاب فوق العاده ای هست که واقعا برای هر کاری میتونه بهت کمک کنه...داستان های واقعی از شنونده های تدتاک مل رابینز تو این کتاب از تجربه هاشون گفتن...پیشنهاد میدم که بخونید.یه فصل رو میخونم و تو این افتاب به این قشنگی چیزی جز خواب نمیچسبه که صدای دو تا نوه ی همسایه ام میاد و میگن: خاله لاله....خاله لاله..؟؟دستشون درد نکنه واسم ناهار اوردن واقعا تو این هوا یه ناهار خوشمزه می چسبه.خدایا مرسیییی

هر روز عصر ساعت 5 میرم پیاده روی تند و یه مسیر رو دور میزنم وبر میگردم واقعا لذت بخشه ...دیروز عصر داشتم با دوستم زهره بابادی حرف میزدم که پیام محبوبه رسید...لاله پایه ای بریم پیاده روی...و جواب دادم  کی و کجا..؟ساعت چهارونیم همو دیدیم و از همون لحظه با هم حرف زدیم تا نزدیک ساعت یه ربع به شش واقعا روز خوبی بود و خیلی دلتنگش بودم...کلی خدارو شکر کردم چون قبل از اینکه پیام بده داشتم به زهره میگفتم کاش یکی میومد و یا من میرفتم یه جایی...خدایا مرسی که همیشه قبل از اینکه تو را بخواهم مرا میشنوی.خدایا مرسی...تا رسیدم نونوایی کلی خداروشکر کردم و ازش تشکر کردم.نونوایی خیلی شلوغ بود و هوا خیلی سرد..صف طولانی اما من باید حتما نون میگرفتم...دو تا نون سنگگ کنجدی گرفتم و به سمت خونه حرکت کردم...تا رسیدم تشت دو تا اردک رو دیدم که هر دو کمی ترسیده بودن و دورن تشک ایستادن...اروم در کوچه رو بستم و همین که رسیدم به پله ی اخر ..خاله گفت :لاله شمایید؟میخواستم واست آش رشته بیارم نبودی...گفتم اره با محبوبه رفتم بیرون..جاتون خالی و دو تا تکه نون سنگگ به خاله دادم و خاله هم یه کاسه پر اش داغ با پیازاغ پر، بهم داد...تو این هوا تنها گزینه ای که میتونم بگم خیلی به موقع بود این کاسه پر از اش بود..خدایا شکرت.خدایا این همه لطف و خوبی رو چطور من جبران کنم...خدایا مرسی.

عصر یه عالمه کار دارم که باید همه رو لیست کنم و یکی یکی انجام بدم.پیش به سوی کارهای روزانه ی من.

خدیا بابت تمام خوبی هایت بابت تمام دوستداشتنت ...سپاس.

#حال_خوب_من